خانه دلتنگ غروبی خفه بود / مثل امروز که تنگ است دلم / پدرم گفت چراغ؛ و شب از شب پر شد / من به خود گفتم یک روز گذشت! مادرم آه کشید. "زود بر خواهد گشت". ابری آهسته به چشمم لغزید، و سپس خوابم برد / که گمان داشت که هست این همه درد ، در کمین دل آن کودک خُرد!
آری، آن روز چو میرفت کسی ، داشتم آمدنش را باور.
من نمیدانستم معنی "هرگز" را، تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژهی شوم، خو نکردهست دلم با تو هنوز! من پس از این همه سال. چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم، آه.
سایه جان، سایهات مستدام.
درباره این سایت