یک داستانی را هرچند وقت یکبار پر و بالی برایش در نظر می گرفتم با اسم عنوان. داستانِ خسرو نامی بود که با خانواده ـش زندگی می کرد و حال و هوای اوایل دهه ی هفتاد را داشت، او شب ها در پشت بام خانه ـشان می خوابید. کار نمی کرد، سیگار می کشید، کفتر بازی می کرد و عادت داشت هر شب قبل از خواب از آن بالا آب دهانی به کوچه و خودش را به تخت می انداخت! داستان این گونه شروع می شد: که شب بود، اما نه مثل شب های قبل، خسرو آب دهانی به تخت و خودش را به کوچه انداخت! راویِ داستان پسر همسایه بود که بعد از مراسم چهلم، برادر بزرگ خسرو (ابوذر) از او می خواهد تا کمک ـش کند وسایل خسرو را از پشت بام جمع کنند، زمانی که می خواهند تخت را از پله ها پایین ببرند، وقتی دستش را زیر تخت می برد که تخت را بلند کند، حس لامسه ـش زبری چوب را حس نمی کند! دستش به دفتری می خورد که خسرو آن را به زیر تخت چسبانده! پسر همسایه دور از چشم ابوذر دفتر را بر می دارد و از آنجا به بعد وارسیِ سال هایی ـست که خسرو واو به واو آنها را سیاهه کرده بود، از شاگردیِ او در دکان عطاری در کفِ بازار تا کلاس های اخلاقی که هر دوشنبه می رفت، از پیاده روی ها. از نگاهِ اول در صف جیره بندی آب، از چادری پر از گل که با دندان آن را نگه داشته و چشم هائی که یکی آبی، دیگری سبز. از اینکه چرا خسرو در پشت بام می خوابید؟! از همسایه ی جدید، خانواده ای که اتاقکِ پشت بام خانه ی روبروییِ ـشان را اجاره می کند، از عرضِ کوچه ای که ده متر بود و فاصله ای که هزارن سال نوری، از خود خوریِ او تا نوشتن روی کاغذ! کاغذ هایی که موشک شدند! با سوختی هاویِ عمقِ وجود خسرو.

من، واو به واو هر آنچه پر و بال داده بودم به این داستان را حذف کرده ام و حالا همین پاره ها از آن را به یاد دارم.
اشتباه کردم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها