این داستان تکراری ـست، اما من هرچند وقت یکبار باید ازش یاد کنم! ترم اول کاردانی، کلاس بینش اسلامی. اسم استاد را خاطرم نیست، اولین جلسه بود و من آخر کلاس، نزدیک درب ورودی نشسته بودم. صحبت در رابطه با خود شناسی بود! بعد از کمی، استاد از من خواست که برایش یک لیوان آب بیاورم و من هم قبول زحمت کنان به حیاط رفتم، بوفه بسته بود. به کوچه رفتم؛ به خانه رفتم! و تا آخر ترم دیگر سر هیچ کدام از کلاس های بینش اسلامی حاضر نشدم! روز امتحان متوجه شدم که استاد من را حذف نکرده! سر جلسه من را دید و با لبخند گفت: یزید به امام حسین قول آب نداد، آب هم نداد. شما قول آب دادی و رفتی. و با لبخند ادامه داد که هرچه از سوال ها می دانی را جواب بده و رفت. من چیز زیادی از سوال ها نمی دانستم، آنچه را می دانستم را نوشتم و دستِ آخر او مرا قبول کرد.
من در مجموع شاید بیست دقیقه در آن کلاس نشسته بودم، اما او بزرگ ترین درس را به من داد.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها