درامافون



نمی دانم این چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت می کند! نمی دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمی دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمی دانم این مردم واقعی اند یا نه! نمی دانم با این همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را می خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.

نمی دانم این چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت می کند! نمی دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمی دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمی دانم این مردم واقعی اند یا نه! نمی دانم با این همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را می خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.

دیشب مادرم حال آیدین را پرسید و من در جواب: آمممم، اِمممم، چیزه، خوبه، خوبه. در صورتی که هیچ خبری از هم نداریم! رفاقت ما مشمول این قضیه ی هیچ شیرینی ای ماندگار نیست شد. نمی دانم در مسیر بازگشت باز هم سر راه هم قرار می گیریم یا نه، نمی دانم به اشتباه بودن تصمیم هایی که گرفت رسیده یا نه؛ در هر حال مهم نیست که بد تموم شد، مهم لحظه های خوب کنار هم بودن بود. مهم زمان هایی بود که خوشگذشت. مهم چیز های خوبی بود که از هم یاد گرفتیم.

باهم ساز میزدیم.


حقیقت این است که اگر شما منتظر این هستید که یک اتفاق خوب در زندگی ـتان بی افتد، کلاه ـتان پس معرکه ست! اتفاق خوب را باید ساخت، زندگی خوب را باید ساخت، حال خوب خواستنی است آن را باید خواست! باید ساخت. و افسوس، از اینکه وقتی به کفِ این گودال سیاه و ج رسیده ام، این نتیجه را پیدا کرده ام! اصلن ماهیتِ نتیجه در آخر و کف بودن است. پنج سال با سر این گودال را پایین رفته ام و حالا یک هفته است که پاهایم را به کف ـش فشار داده ام و دارم رو به بالا می روم، بالا می آورم! هر آنچه این سال ها "خودم" از خودم گرفته ام را، هر آنچه من را از خودم دور کرد، هر آنچه من را از خانواده ام گرفت، هر آنچه زیر چشم هایم را سیاه کرد، سلول های خاکستریِ مرده را، سرخی چشم ها، وقت های تلف شده، فرصت های از دست رفته. عوض شدن برای من کاری ندارد، برای منی که زندگی آفتاب پرست گونه ای داشته ام!!! و نیازی نیست از رنگ هائی که عوض کرده ام بنویسم! این پست برای خودم نیست، برای شماست، شمایی که بی صدا من را می خوانید، شمایی که فکر می کنید من نمی دانم من را می خوانید! شمایی که حواستان به من هست. برای تو.

هر روز بدتر میشم، دوستام دارن کم میشن، اخلاقام سگ میشن، با دنیا لج میشم، وای می ایستم لق میشم، میشینم کج میشم، حتا نمی تونم بنویسم به هم ریخته افکار و اندیشم! ولی با تو گرم میشم شده بد عادتی، ۱۲ و ۱ و ۲ و ۳ تا هر ساعتی، خوب و بد و متوسط تو هر حالتی، تو واسم یه سوالی که نداری علامتی، موقعیتا رد میشن و من حواسم نی، نمیخوام هیجانی نمیخوام حرارت، پس تو رو به خیر و مارو به سلامت.

پیشنهادی از آناثما:

Thin Air


جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟

کاش کسی جز خودم، از حالم خبر داشت.

من هر بار که به یکی از دوستام یا آشنا هام گفتم فلان دختر بهم نخ میده، بهم گفتن که بابا تو هم که فکر میکنی همه دارن بهت نخ میدن! بعد تصمیم گرفتم هر بار که همچین حسی داشتم که کسی داره بهم نخ میده، پیش خودم نگه دارم و به کسی نگم، بعد ترش هم تصمیم گرفتم با این دید نگاه کنم که اونا بهم نخ نمیدن! و این رفتار ها خیلی روتین هستند!
مثلن اون خانم همکاری که یک روز در میون صبح ها زنگ میزنه و با هزارتا بهونه از من شماره تلگرام میخواد و وقتی من شماره تلگرام شرکت رو میگم، میگه این رو که داشتم! این نخ نیست. یا ساختمون روبرویی که دختراش هر روز میان تو بالکن سیگار میکشن و تا من رد میشم برام دست ت میدن! این نخ نیست. یا فلان شرکت که هروقت میرم خانم حسابدارشون به من میگه بیا اینجا ( کنار دست خودش، پشت میزش) بشین و عکس مهمونی هاشون رو نشونم میده و از این میناله که تنهایی تو خونه حوصله ش سر میره! این نخ نیست. یا اون دختره که موتور خریده و بعد از ظهر ها تو کوچه آروم با موتورش میچرخه و هر بار که من دارم رد میشم با موتورش میاد تو شکمم و با خنده میگه آخه هنوز یاد نگرفتم! برسونمت؟ این هم نخ نیست! یا همین امشب، تو مسیر همیشگی پیاده رویم ی دختره گفت فرفری، برگشتم نگاهش کردم، گفت خداروشکر کَر نیستی، فقط کوری! این هم نخ نبود. دخترا بهم تنه میزنن، تو چشمام نگاه میکنن و لباشون رو غنچه میکنن، چشمک میزنن، میان بهم شماره میدن! ولی اینا هیچ کدوم نخ نیست. و واقعن دیگه برام روتین شده!

وقت هایی که حالم خوب نیست، مادرم یک تخم مرغ را داخل کیسه فریزر می گذارد، آن را هم بین پارچه ای و شروع می کند به فشار دادن سر و تَهِ تخم مرغ، با هر فشار یک اسم می گوید، کسی که اسمش برده می شود و سپس تخم مرغ می شکند من را "چشم" زده است! و مادرم معتقد است که باید بعد از این قضیه من حالم بهتر شود!
چند شب پیش همین اتفاقات افتاد، مادرم یک اسمِ قریب را صدا زد و تخم مرغ شکست! جفتمان با تعجب به هم نگاه کردیم و بعد مادرم رفت. بهتر نشدم، بدتر هم نشدم! حال آشنایی نبود، اولین بار بود که با تمام وجود دوست داشتم این خرافه را قبول داشته باشم! تا صبح درد کشیدم، اما شیرین بود، چون مادرم همیشه می گوید: "چشم زدن از دوست داشتنه"

یک داستانی را هرچند وقت یکبار پر و بالی برایش در نظر می گرفتم با اسم عنوان. داستانِ خسرو نامی بود که با خانواده ـش زندگی می کرد و حال و هوای اوایل دهه ی هفتاد را داشت، او شب ها در پشت بام خانه ـشان می خوابید. کار نمی کرد، سیگار می کشید، کفتر بازی می کرد و عادت داشت هر شب قبل از خواب از آن بالا آب دهانی به کوچه و خودش را به تخت می انداخت! داستان این گونه شروع می شد: که شب بود، اما نه مثل شب های قبل، خسرو آب دهانی به تخت و خودش را به کوچه انداخت! راویِ داستان پسر همسایه بود که بعد از مراسم چهلم، برادر بزرگ خسرو (ابوذر) از او می خواهد تا کمک ـش کند وسایل خسرو را از پشت بام جمع کنند، زمانی که می خواهند تخت را از پله ها پایین ببرند، وقتی دستش را زیر تخت می برد که تخت را بلند کند، حس لامسه ـش زبری چوب را حس نمی کند! دستش به دفتری می خورد که خسرو آن را به زیر تخت چسبانده! پسر همسایه دور از چشم ابوذر دفتر را بر می دارد و از آنجا به بعد وارسیِ سال هایی ـست که خسرو واو به واو آنها را سیاهه کرده بود، از شاگردیِ او در دکان عطاری در کفِ بازار تا کلاس های اخلاقی که هر دوشنبه می رفت، از پیاده روی ها. از نگاهِ اول در صف جیره بندی آب، از چادری پر از گل که با دندان آن را نگه داشته و چشم هائی که یکی آبی، دیگری سبز. از اینکه چرا خسرو در پشت بام می خوابید؟! از همسایه ی جدید، خانواده ای که اتاقکِ پشت بام خانه ی روبروییِ ـشان را اجاره می کند، از عرضِ کوچه ای که ده متر بود و فاصله ای که هزارن سال نوری، از خود خوریِ او تا نوشتن روی کاغذ! کاغذ هایی که موشک شدند! با سوختی هاویِ عمقِ وجود خسرو.

من، واو به واو هر آنچه پر و بال داده بودم به این داستان را حذف کرده ام و حالا همین پاره ها از آن را به یاد دارم.
اشتباه کردم.

سمت راست صفحه پیوند های روزانه اضافه شد. اول، سایت علمی بیگ بنگ که پیشنهاد واقعن خوبی هست به دانش خود اضافه کنید با مطالعه ـش، دوم صفحه ی پینترست خودم. پینترست خیلی خوبه، جدیدن نقاشی هایی می کشم که نمیتونم اینجا به نمایش بذارم، شاید تو بورد نقاشی های من تو صفحه ی پینترستم اینکار رو بکنم.

پیشنهادی|

Under the Influence - Elle King


این داستان تکراری ـست، اما من هرچند وقت یکبار باید ازش یاد کنم! ترم اول کاردانی، کلاس بینش اسلامی. اسم استاد را خاطرم نیست، اولین جلسه بود و من آخر کلاس، نزدیک درب ورودی نشسته بودم. صحبت در رابطه با خود شناسی بود! بعد از کمی، استاد از من خواست که برایش یک لیوان آب بیاورم و من هم قبول زحمت کنان به حیاط رفتم، بوفه بسته بود. به کوچه رفتم؛ به خانه رفتم! و تا آخر ترم دیگر سر هیچ کدام از کلاس های بینش اسلامی حاضر نشدم! روز امتحان متوجه شدم که استاد من را حذف نکرده! سر جلسه من را دید و با لبخند گفت: یزید به امام حسین قول آب نداد، آب هم نداد. شما قول آب دادی و رفتی. و با لبخند ادامه داد که هرچه از سوال ها می دانی را جواب بده و رفت. من چیز زیادی از سوال ها نمی دانستم، آنچه را می دانستم را نوشتم و دستِ آخر او مرا قبول کرد.
من در مجموع شاید بیست دقیقه در آن کلاس نشسته بودم، اما او بزرگ ترین درس را به من داد.

خُب، حقیقت این هست که اینجانب یک شخصیتِ لاشی درون دارم! که تا به این سن دو بار در آینه خوب نگاهش کرده ام. بار اول در دوران خدمتم بود؛ که هنوز که هنوز است دارم توئون (تاوان) ـش را می دهم. بار دوم، امروز بعد از ظهر بود. من خیلی سعی می کنم تا به آن آدم تبدیل نشوم، به این صورت که با نادیده گرفتن ها، با گذشت، با جواب بدی را سکوت کردن، یا با خوبی جبران کردن، یا در بدترین حالت فاصله گرفتن از طرف مقابل، یا به هر ترتیب همه ـش در حال کلنجار رفتن با خود هستم که مبادا آن آدم از من بیرون بیاید، و این قضیه ماه ها ادامه دارد و رکورد آستانه ی تحمل ـم یک سال و اندی ـست؛ این شاید از بیرون قشنگ باشد که ایول، چه آدم باشعوری بود، دمش گرم، گذشت کار هر کسی نیست و امثالهم؛ اما نکته ی مزخرف قضیه که تا قبل از این پست خودم ازش خبر داشته ام، این هست که من هر بار که از کسی می گذرم، یعنی گذشت می کنم، در همان لحظه در حال براندازی طرف مقابل هستم! نقاط ضعف ـش را جستجو می کنم، سوراخ های شخصیتی ـش را پیدا می کنم، خوب او را می سُکم تا برایم همچون کتابی باز شود! و وقتی که دیگر نمی توانم گذشت کنم، دیگر نمی توانم نادیده بگیرم بدی های آن شخص را، و بدترین حالت وقتی که شرایط جوری ـست که نمی توانم از او فاصله بگیرم! آن شخصیتِ لاشی از درونم می پرد بیرون با این حال و هوا که: هااا چیه آش و لاش؟! اول به خرخره ـش ضربه ای می زنم تا خفقان بگیرد، دوم مشتی به گیج گاه ـش تا گیج شود، سوم یک خم تبدیل به دوخم، از زمین بلندش می کنم و از هوا به زمین می کوبم ـش! جوری که شانه های ـش به زمین بچسبد، نفس ـش بند بی آید و ضربه ی فنی شود! اینجا باید بایستیم و تمام شود اما من ول کن ماجرا نیستم که! چند مشت دیگر به سر و صورتش می کوبم که دیگر نتواند از جایش بلند شود! البته اینها استعاره بود، من خیلی وقت هست که به آن شخصیتِ وحشیِ درونم بدرود گفته ام و در هر حال این دومین بار بود که من کاسه ی صبرم لبریز شد و کاش در آن لحظه می توانستم چشمانم را به داخل سرم بچرخانم و به آن آدمی که قرار است بیرون بی آید چشم غره ای بروم که بتمرگد سر جایش، یا گورش را از درونم گم کند.!
حالا که بحثِ اعتراف داغ هست و اشاره ای به شخصیتِ وحشی درونم کردم، اضافه می کنم به این سیاهه که دوستی داشته ام متاهل که او کنار همسر دوست دختری داشت، او را خانم دُکی صدا می کرد. قبل از این که رابطه ـمان کم رنگ شود بار ها به او گوشزد کرده بودم که نکن! خانم ـت گناه دارد، نکن، خوب نیست، نکن! نکن! نکن! ولی او هر بار جواب های مهملی روانه ی دلسوزیِ من برای رابطه ی شویی ـش کرد، تا جایی که گفت به تو ربطی ندارد! من هم حق را به او دادم، واقعن هم به من ربطی نداشت! البته داشت، ولی، نه، نداشت. بگذریم، شبِ گذشته او به دیدارم آمد، خیلی ناراحت، خیلی شکسته! گفت همسرم قضیه ی خانم دُکی را فهمیده و هرچه من انکار کرده ام و گردن نگرفته ام، او قبول نمی کند! حتا فلانی و فلانی و بهمانی هم (دیگر دوستان متاهل ـش که آنها هم کنار همسر دوست دختری دارند) به خانمم گفته اند که من اهل این داستان ها نیستم! ولی خانمم آنها را قبول ندارد و گفته است که اگر مهرداد تایید کند، قبول! گفت مهرداد زندگی ام دارد از هم می پاشد! بیا همین الآن برویم خانه ـمان و.
من دیشب در آستانه ی سر ریز شدن آن کاسه ای بودم که آن آدم لاشی قرار بود از من بیرون بی آید، و اصلن حال و روز خوشی نداشتم، اندکی به سر و ریخت ـش نگاه کردم، گفتم زندگی ات پاشیده! و با تُفِ دروغِ من نمی چسبد، من اینکار را نمی کنم، من از اعتماد کسی سو استفاده نمی کنم. بحث به درازا کشید، صدا ها بالا رفت، نمی دانم شاید موهای بلندم باعث شد با خود فکر کند من پلشت هستم، چنان سیلی ای به من زد که من گوشم تا وقتِ خواب سوت می کشید و با آن سیلی آن شخصیتِ وحشی از من بیرون آمد. پای چشمش یک بادمجان کاشتم، دستش را از آرنج شکستم. .
امروز مرا تهدید کرده که یا آن کاری که گفت را انجام می دهم، یا باید نزدیک ده، دوازده میلیون تومان دیه ـش را بدهم.

امروز به آینه خیره بودم، چشم در چشم یک آدم لاشیِ وحشی. پسر، انتخاب درست چقدر سخت است گاهی، کنترل کردن خشم، خوب بودن. جنگیدن برای نرفتن سر وقتِ کار هایی که ترک کرده ام. آهـــ.

چون این داستان ها واقعی اند، از یاد اسم و فامیل وی امتناع می کنم. هشت ماه ـی می شود که همکاری وی با ما قطع شده. مردی بود سی و اندی ساله، متاهل، که پسرش چهار سال داشت. عجیب بود، به خدا و پیغمبر ارادت خاصی داشت، اما نماز نمی خواند و همه ـش دنبال این بود که به خانه ها برود، همه ـش سرش در گوشی بود و با ها قرار می گذاشت و همه ـش پول ـش را در این راه از دست می داد! مثلن طرف به او می گفت فلان تومان به حسابم واریز کن تا آدرس را برایت بفرستم و بعد از واریزی او را بلاک می کردند، یا آدرس را اشتباه به او می دادند. هر ماه یک سیم کارت جدید می خرید و استدلال ـش برای اینکار این بود که از اینترنتِ هدیه ی سیم کارت استفاده می کرد و همین که بسته ی اینترنتی ـش تمام می شد، یک سیم کارت دیگر می خرید! یک روز که اول ماه بود و قرار بود حقوق بگیرد به مدیر گفت می شود این ماه نقدن با من تسویه کنید؟ در جوابِ چرا نقد؟ واریز به حساب که بهتر است و اینها هم جواب مسخره ای داد که می خواهم خرید کنم و کارتم را خانه جا گذشته ام؛ جناب مدیر هم نقدن با او تسویه کرد. شبش پدرش با مدیر تماس می گیرد (یک مرد سی و اندی ساله با زن و بچه) که به او حقوق داده اید؟ آخر می گوید ازش یده اند!!! فردا صبح که به دفتر آمد، خیلی خمود و پژمرده، ابتدا گفت که در مترو زده اند، اما بعد حقیقت را گفت! آقا به خانه رفته بود و می خواسته پولِ قلمبه از جیبش در بیاورد و مثلن کلاس گذاشته باشد! بعد از تیری سام و اینها، وقتی شلوارش را می پوشیده، آنقدر خرکیف بوده که یادش رفته دست در جیب ـش کند و بعد تر هم هرچه تماس گرفته، کسی جوابی نداده است. و این ذره ای از شاهکار های ایشان است. می گفت قبل از اینجا مستخدم یک برجِ لاکچری در عاجودانیه بوده، که یک واحد هم در اختیار خودش و خانواده ـش گذاشته بودند! پرسیدیم موقعیت خوبی بود، چرا از دستش دادی؟! گفت یک شب رفقا را جمع کردیم در استخر آنجا و همان باعث شد از آنجا بیرون ـمان کنند!! و کلی فحش و فضیحت بارشان کرد که ندید بَدید های عقده ای چرا نگذاشته اند ایشان و رفقا در استخر خانه ی لاکچری ـشان عشق و حال کنند! آدم عجیبی بود، یک روز که من از خانه غذا برده بودم ولو از بیرون غذا گرفتم و خوردم، آخر وقت دیدم غذایم در سطل زباله است! صدایش زدم و علت را پرسیدم و ایشان در جواب گفتند: خُب می خواستم ظرف غذایت را بشویم تا به خانه ببری!!! و من واقعن نیاز به یک دوربین داشتم تا همچون سیامک انصاری به آن زُل بزنم!
استادِ جابجا کردن استاندارد ها بود، مثلن وقتی در رابطه با اینکه چرا اسم پسرت را "محمد" گذاشته ای سوالی پرسیدیم، پاسخ داد: چون اسم اصیلِ ایرانی ـست!!! یا یک روز که من داشتم موسیقی متن فیلم پاپیون را با سوت می زدم، گفت: ئه! آهنگِ فیلم اخراجی ها!!! به پانچ می گفت: پَنچ، به کاتر می گفت: کارتر، به فرچه می گفت: چُرتکه! و اگر از او یک استکان چای درخواست می کردیم، یک استکان چای می آورد و می گفت: بیا! با حالتی چون: دردت کن! می رفت سر وقت یخچال و هرچه دم دست بود را می خورد! کار را می پیچاند و واقعن آدم عجیبی بود!
در دفتر قبلی یک آکواریومِ آب شور بزرگ داشتیم که همه چیزش سالم بود، تمیز بود، موتور هایش کار می کرد و تنها اینکه ماهی ای در آن نبود، در واقع هیچ موجود زنده ای در آن نبود! در نوع خودش کانسپتی بود. در مراحل جابجایی، آقای مدیر این آکواریوم را به یکی از همکار ها فروخت. روزی که برای جابجاییِ آکواریوم به دفتر ما آمدند، آقای عجیب، من، همکارم، آقای مدیر، خریدار و راننده ی وانت ـش. گفتند آب را نیازی نیست و ما هم با شلنگ آب را در مستراح خالی کردیم تا اینکه یک چهارم باقی مانده که قریب به شصت لیتر می شد را گفتیم با خودشان ببرند، چراکه آب شور بود و حتمن نیازشان می شد. آقای خریدار به شرکت خود زنگ زدند تا پیک موتوری ـشان برود دبه ای شصت لیتری تهیه کند و بیاورد تا آب را در آن بریزند و ببرند و همین شد، یک چهارم باقی مانده را در دبه ریختیم، درش را بستیم و سرگرم استخراج سنگ ها از آکواریوم بودیم که ناگهان آقای عجیب در را باز کردند و با دبه ی خالی وارد دفتر شدند!!! پرسیدیم آب چه شد!؟ گفت: ریختم در باغچه، پای درخت!!! نکته ی جالب اینجاست که ایشان در تمام مراحل همراه ما بودند و خبر داشتند از قضیه! ولی خستگی را به تن شش نفر آدم گذاشتند و نمی دانم! شاید با خودش فکر می کرده که ما می خواهیم شصت لیتر باقی مانده را یک جور دیگر دور بریزیم!!!
آدم عجیبی بود، اما یک روز دندان شکن ترین جواب سال را به من داد. گفت امشب مهمانی دعوت هستم و می خواهم موهایم را فشن کنم تا خوشگل بشوم و مُخ دختر ها را بزنم! گفتم ـش پسر که نباید خوشگل باشد تا مُخ دختر ها را بزند، گفت: نه وقتی یک بچه خوشگل این حرف را بزند! و من لال شدم.
به هر حال او هشت ماه ـی می شود که بین ما نیست، اما یاد و خاطری که از خودش بجا گذاشت همیشه زنده است.

وقتی داشتم برایش آرزوی موفقیت می کردم، حس حال "لفتی" در فیلم "دانی براسکو" را داشتم، آن سکناس که انگشتر و ساعت و فندک ـش را در کشو می گذاشت، آنجا که می دانست همه چیز تمام شده.

پ.ن|
اگر فیم باز باشید می فهمید که آن سکناس یعنی درد، یعنی حناق، یعنی زار زار.

خُب، حقیقت این هست که اینجانب یک شخصیتِ لاشی درون دارم! که تا به این سن دو بار در آینه خوب نگاهش کرده ام. بار اول در دوران خدمتم بود؛ که هنوز که هنوز است دارم توئون (تاوان) ـش را می دهم. بار دوم، امروز بعد از ظهر بود. من خیلی سعی می کنم تا به آن آدم تبدیل نشوم، به این صورت که با نادیده گرفتن ها، با گذشت، با جواب بدی را سکوت کردن، یا با خوبی جبران کردن، یا در بدترین حالت فاصله گرفتن از طرف مقابل، یا به هر ترتیب همه ـش در حال کلنجار رفتن با خود هستم که مبادا آن آدم از من بیرون بیاید، و این قضیه ماه ها ادامه دارد و رکورد آستانه ی تحمل ـم یک سال و اندی ـست؛ این شاید از بیرون قشنگ باشد که ایول، چه آدم باشعوری بود، دمش گرم، گذشت کار هر کسی نیست و امثالهم؛ اما نکته ی مزخرف قضیه که تا قبل از این پست خودم ازش خبر داشته ام، این هست که من هر بار که از کسی می گذرم، یعنی گذشت می کنم، در همان لحظه در حال براندازی طرف مقابل هستم! نقاط ضعف ـش را جستجو می کنم، سوراخ های شخصیتی ـش را پیدا می کنم، خوب او را می سُکم تا برایم همچون کتابی باز شود! و وقتی که دیگر نمی توانم گذشت کنم، دیگر نمی توانم نادیده بگیرم بدی های آن شخص را، و بدترین حالت وقتی که شرایط جوری ـست که نمی توانم از او فاصله بگیرم! آن شخصیتِ لاشی از درونم می پرد بیرون با این حال و هوا که: هااا چیه آش و لاش؟! اول به خرخره ـش ضربه ای می زنم تا خفقان بگیرد، دوم مشتی به گیج گاه ـش تا گیج شود، سوم یک خم تبدیل به دوخم، از زمین بلندش می کنم و از هوا به زمین می کوبم ـش! جوری که شانه های ـش به زمین بچسبد، نفس ـش بند بی آید و ضربه ی فنی شود! اینجا باید بایستیم و تمام شود اما من ول کن ماجرا نیستم که! چند مشت دیگر به سر و صورتش می کوبم که دیگر نتواند از جایش بلند شود! البته اینها استعاره بود، من خیلی وقت هست که به آن شخصیتِ وحشیِ درونم بدرود گفته ام و در هر حال این دومین بار بود که من کاسه ی صبرم لبریز شد و کاش در آن لحظه می توانستم چشمانم را به داخل سرم بچرخانم و به آن آدمی که قرار است بیرون بی آید چشم غره ای بروم که بتمرگد سر جایش، یا گورش را از درونم گم کند.!
حالا که بحثِ اعتراف داغ هست و اشاره ای به شخصیتِ وحشی درونم کردم، اضافه می کنم به این سیاهه که دوستی داشته ام متاهل که او کنار همسر دوست دختری داشت، او را خانم دُکی صدا می کرد. قبل از این که رابطه ـمان کم رنگ شود بار ها به او گوشزد کرده بودم که نکن! خانم ـت گناه دارد، نکن، خوب نیست، نکن! نکن! نکن! ولی او هر بار جواب های مهملی روانه ی دلسوزیِ من برای رابطه ی شویی ـش کرد، تا جایی که گفت به تو ربطی ندارد! من هم حق را به او دادم، واقعن هم به من ربطی نداشت! البته داشت، ولی، نه، نداشت. بگذریم، شبِ گذشته او به دیدارم آمد، خیلی ناراحت، خیلی شکسته! گفت همسرم قضیه ی خانم دُکی را فهمیده و هرچه من انکار کرده ام و گردن نگرفته ام، او قبول نمی کند! حتا فلانی و فلانی و بهمانی هم (دیگر دوستان متاهل ـش که آنها هم کنار همسر دوست دختری دارند) به خانمم گفته اند که من اهل این داستان ها نیستم! ولی خانمم آنها را قبول ندارد و گفته است که اگر مهرداد تایید کند، قبول! گفت مهرداد زندگی ام دارد از هم می پاشد! بیا همین الآن برویم خانه ـمان و.
من دیشب در آستانه ی سر ریز شدن آن کاسه ای بودم که آن آدم لاشی قرار بود از من بیرون بی آید، و اصلن حال و روز خوشی نداشتم، اندکی به سر و ریخت ـش نگاه کردم، گفتم زندگی ات پاشیده! و با تُفِ دروغِ من نمی چسبد، من اینکار را نمی کنم، من از اعتماد کسی سو استفاده نمی کنم. بحث به درازا کشید، صدا ها بالا رفت، نمی دانم شاید موهای بلندم باعث شد با خود فکر کند من پلشت هستم، چنان سیلی ای به من زد که من گوشم تا وقتِ خواب سوت می کشید و با آن سیلی آن شخصیتِ وحشی از من بیرون آمد. پای چشمش یک بادمجان کاشتم، دستش را از آرنج شکستم. .
امروز مرا تهدید کرده که یا آن کاری که گفت را انجام می دهم، یا باید نزدیک ده، دوازده میلیون تومان دیه ـش را بدهم.

امروز به آینه خیره بودم، چشم در چشم یک آدم لاشیِ وحشی. پسر، انتخاب درست چقدر سخت است گاهی، کنترل کردن خشم، خوب بودن. جنگیدن برای نرفتن سر وقتِ کار هایی که ترک کرده ام. آهـــ.

بعدا نوشت|
خانم ـش به دیدنم آمد، گفت تو زدیش؟ گفتم آره! کلی ازم تشکر کرد، قرار است به مشاوره بروند و حل شد.

دوستانِ گرام، غریبه، آشنا، خاموش، روشن، خانم، آقا؛ نظر شما در رابطه با درامافون و مهرداد به چه شکل است؟ انتقادی از من اگر دارید، پیشنهادی، حرفی، حدیثی، فحشی، دری وری ای، هر چیز، هر چیز، "هر"، چیز! می شود خواهشن همین یکبار، همین زیر برایم بنویسید؟ بهش نیاز دارم. متشکرم.

خسته ام از اونطور بودنی که شما میخواید باشم، حسِ بی اعتمادی دارم و انگار زیر زمین گم شدم! نمیدونم چه انتظاری از من دارید که واسه زندگی کردن به روش شما تحت فشارم میذارید.
گیر افتادم تو جریان آب و هر قدمی که بر میدارم از نظر شما اشتباست.
شدم ی آدم بی احساس که دیگه حضورتون رو حس نمیکنم! خسته و کلافه ام و بیشتر از اونی که فکرش رو بکنید به همچین آدمی تبدیل شدم، تموم چیزی که میخوام اینه که بیشتر شبیه خودم باشم تا شبیه شما!
متوجه این نیستید که دارید با کاراتون خفه ـم میکنید؟! محکم چسبیدینم از ترس اینکه از کنترل ـتون خارج نشم؟! چون همه خواب و خیال هایی که برام داشتید درست جلو چشماتون نقش بر آب شد!
گیر افتادم تو جریان آب و تک تک لحظاتی که هدر میدم خارج از تحمل ـم هست!
تموم چیزی که میخوام اینه که بیشتر شبیه خودم باشم تا شبیه شما! و میدونم ممکنه آخرش شکست بخور، اما اینم میدونم شما هم درست مثل من بودید، کنار کسی که ازتون نا امید بود.
خسته ام از اونطوری بودنی که شما میخواید باشم.

آنچه خواندید متن ترانه ی

Numb از گروه

Linkin Park بود. از آن موزیک هائی ـست که اشک من را در می آورد، خصوصن ویدیوِ آن که اگر بی صدا هم ببینم باز هم گریه می کنم. چراکه خواننده گروه دو سال پیش خودش را کشت!

پیشنهادی|

Numb  با صدای

Chester Bennington.

ورژن آتیک

Numb  با صدای من و ی آقایی از آن سر دنیا. (بمبِ اعتماد به نفس)

ویدیو همین قطعه.


عطار نیشابوری داستانی دارد که روزی پادشاهی علما را گرد هم می خواند تا به او چیزی بدهند که در مواقع سختی کار ها برایش آسان تر شود! آنها به او انگشتری هدیه می دهند که روی آن نوشته شده: این نیز بگذرد!
این جمله در حالِ سختی شاید کار ساز باشد، اصلن قاعده ـش این است که بگذرد، با توجه به اینکه سختی ها هم قانون پایستگی دارند، هیچ سختی ای تا همیشه ماندنی نیست! اما زندگی ـست دیگر، سختی هایی سر وقت ـمان می آیند که از خود لکه هائی بجا می گذارند که حتا "زمان" این پاک کننده ی قدرتمند هم گاهی هرچه به جلو می رود قادر به حذف آن لکه ها نیست. وانگهی به خود می آیی و می بینی وجودت را پر از لکه است! می نشینی به وارسی لکه ها، هر لکه برایت یاد و خاطرِ تمامِ آنچه بر تو رفت را زنده می کند؛ غصه می خوری، پیر تر می شوی. نمی ارزد؛ بیایید با سختی ها روبرو شویم، بیایید کار را به زمان نسپاریم چراکه زمان نه دوست است نه شریک و به زمان باختن، تاوان سنگینی دارد. بیاییم در مواجهه با مشکلات پُر رو و دریده باشیم.
 بیاییم بجای "این نیز بگذرد" ما زود تر از آن بگذریم.

پ.ن|
امکان نظردهی برای تمام پست ها وجود دارد.

دوستانِ گرام، غریبه، آشنا، خاموش، روشن، خانم، آقا؛ نظر شما در رابطه با درامافون و مهرداد به چه شکل است؟ انتقادی از من اگر دارید، پیشنهادی، حرفی، حدیثی، فحشی، دری وری ای، هر چیز، هر چیز، "هر"، چیز! می شود خواهشن همین یکبار، همین زیر برایم بنویسید؟ بهش نیاز دارم. متشکرم.

چون این داستان ها واقعی اند، از یاد اسم و فامیل وی امتناع می کنم. هشت ماه ـی می شود که همکاری وی با ما قطع شده. مردی بود سی و اندی ساله، متاهل، که پسرش چهار سال داشت. عجیب بود، به خدا و پیغمبر ارادت خاصی داشت، اما نماز نمی خواند و همه ـش دنبال این بود که به خانه ها برود، همه ـش سرش در گوشی بود و با ها قرار می گذاشت و همه ـش پول ـش را در این راه از دست می داد! مثلن طرف به او می گفت فلان تومان به حسابم واریز کن تا آدرس را برایت بفرستم و بعد از واریزی او را بلاک می کردند، یا آدرس را اشتباه به او می دادند. هر ماه یک سیم کارت جدید می خرید و استدلال ـش برای اینکار این بود که از اینترنتِ هدیه ی سیم کارت استفاده می کرد و همین که بسته ی اینترنتی ـش تمام می شد، یک سیم کارت دیگر می خرید! یک روز که اول ماه بود و قرار بود حقوق بگیرد به مدیر گفت می شود این ماه نقدن با من تسویه کنید؟ در جوابِ چرا نقد؟ واریز به حساب که بهتر است و اینها هم جواب مسخره ای داد که می خواهم خرید کنم و کارتم را خانه جا گذشته ام؛ جناب مدیر هم نقدن با او تسویه کرد. شبش پدرش با مدیر تماس می گیرد (یک مرد سی و اندی ساله با زن و بچه) که به او حقوق داده اید؟ آخر می گوید ازش یده اند!!! فردا صبح که به دفتر آمد، خیلی خمود و پژمرده، ابتدا گفت که در مترو زده اند، اما بعد حقیقت را گفت! آقا به خانه رفته بود و می خواسته پولِ قلمبه از جیبش در بیاورد و مثلن کلاس گذاشته باشد! بعد از تیری سام و اینها، وقتی شلوارش را می پوشیده، آنقدر خرکیف بوده که یادش رفته دست در جیب ـش کند و بعد تر هم هرچه تماس گرفته، کسی جوابی نداده است. و این ذره ای از شاهکار های ایشان است. می گفت قبل از اینجا مستخدم یک برجِ لاکچری در عاجودانیه بوده، که یک واحد هم در اختیار خودش و خانواده ـش گذاشته بودند! پرسیدیم موقعیت خوبی بود، چرا از دستش دادی؟! گفت یک شب رفقا را جمع کردیم در استخر آنجا و همان باعث شد از آنجا بیرون ـمان کنند!! و کلی فحش و فضیحت بارشان کرد که ندید بَدید های عقده ای چرا نگذاشته اند ایشان و رفقا در استخر خانه ی لاکچری ـشان عشق و حال کنند! آدم عجیبی بود، یک روز که من از خانه غذا برده بودم ولو از بیرون غذا گرفتم و خوردم، آخر وقت دیدم غذایم در سطل زباله است! صدایش زدم و علت را پرسیدم و ایشان در جواب گفتند: خُب می خواستم ظرف غذایت را بشویم تا به خانه ببری!!! و من واقعن نیاز به یک دوربین داشتم تا همچون سیامک انصاری به آن زُل بزنم!
استادِ جابجا کردن استاندارد ها بود، مثلن وقتی در رابطه با اینکه چرا اسم پسرت را "محمد" گذاشته ای سوالی پرسیدیم، پاسخ داد: چون اسم اصیلِ ایرانی ـست!!! یا یک روز که من داشتم موسیقی متن فیلم پاپیون را با سوت می زدم، گفت: ئه! آهنگِ فیلم اخراجی ها!!! به پانچ می گفت: پَنچ، به کاتر می گفت: کارتر، به فرچه می گفت: چُرتکه! و اگر از او یک استکان چای درخواست می کردیم، یک استکان چای می آورد و می گفت: بیا! با حالتی چون: دردت کن! می رفت سر وقت یخچال و هرچه دم دست بود را می خورد! کار را می پیچاند و واقعن آدم عجیبی بود!
در دفتر قبلی یک آکواریومِ آب شور بزرگ داشتیم که همه چیزش سالم بود، تمیز بود، موتور هایش کار می کرد و تنها اینکه ماهی ای در آن نبود، در واقع هیچ موجود زنده ای در آن نبود! در نوع خودش کانسپتی بود. در مراحل جابجایی، آقای مدیر این آکواریوم را به یکی از همکار ها فروخت. روزی که برای جابجاییِ آکواریوم به دفتر ما آمدند، آقای عجیب، من، همکارم، آقای مدیر، خریدار و راننده ی وانت ـش. گفتند آب را نیازی نیست و ما هم با شلنگ آب را در مستراح خالی کردیم تا اینکه یک چهارم باقی مانده که قریب به شصت لیتر می شد را گفتیم با خودشان ببرند، چراکه آب شور بود و حتمن نیازشان می شد. آقای خریدار به شرکت خود زنگ زدند تا پیک موتوری ـشان برود دبه ای شصت لیتری تهیه کند و بیاورد تا آب را در آن بریزند و ببرند و همین شد، یک چهارم باقی مانده را در دبه ریختیم، درش را بستیم و سرگرم استخراج سنگ ها از آکواریوم بودیم که ناگهان آقای عجیب در را باز کردند و با دبه ی خالی وارد دفتر شدند!!! پرسیدیم آب چه شد!؟ گفت: ریختم در باغچه، پای درخت!!! نکته ی جالب اینجاست که ایشان در تمام مراحل همراه ما بودند و خبر داشتند از قضیه! ولی خستگی را به تن شش نفر آدم گذاشتند و نمی دانم! شاید با خودش فکر می کرده که ما می خواهیم شصت لیتر باقی مانده را یک جور دیگر دور بریزیم!!!
آدم عجیبی بود، اما یک روز دندان شکن ترین جواب سال را به من داد. گفت امشب مهمانی دعوت هستم و می خواهم موهایم را فشن کنم تا خوشگل بشوم و مُخ دختر ها را بزنم! گفتم ـش پسر که نباید خوشگل باشد تا مُخ دختر ها را بزند، گفت: نه وقتی یک بچه خوشگل این حرف را بزند! و من لال شدم.
به هر حال او هشت ماه ـی می شود که بین ما نیست، اما یاد و خاطری که از خودش بجا گذاشت همیشه زنده است.

وقتی داشتم برایش آرزوی موفقیت می کردم، حس حال "لفتی" در فیلم "دانی براسکو" را داشتم، آن سکناس که انگشتر و ساعت و فندک ـش را در کشو می گذاشت، آنجا که می دانست همه چیز تمام شده.

پ.ن|
اگر فیم باز باشید می فهمید که آن سکناس یعنی درد، یعنی حناق، یعنی زار زار.

خُب، حقیقت این هست که اینجانب یک شخصیتِ لاشی درون دارم! که تا به این سن دو بار در آینه خوب نگاهش کرده ام. بار اول در دوران خدمتم بود؛ که هنوز که هنوز است دارم توئون (تاوان) ـش را می دهم. بار دوم، امروز بعد از ظهر بود. من خیلی سعی می کنم تا به آن آدم تبدیل نشوم، به این صورت که با نادیده گرفتن ها، با گذشت، با جواب بدی را سکوت کردن، یا با خوبی جبران کردن، یا در بدترین حالت فاصله گرفتن از طرف مقابل، یا به هر ترتیب همه ـش در حال کلنجار رفتن با خود هستم که مبادا آن آدم از من بیرون بیاید، و این قضیه ماه ها ادامه دارد و رکورد آستانه ی تحمل ـم یک سال و اندی ـست؛ این شاید از بیرون قشنگ باشد که ایول، چه آدم باشعوری بود، دمش گرم، گذشت کار هر کسی نیست و امثالهم؛ اما نکته ی مزخرف قضیه که تا قبل از این پست خودم ازش خبر داشته ام، این هست که من هر بار که از کسی می گذرم، یعنی گذشت می کنم، در همان لحظه در حال براندازی طرف مقابل هستم! نقاط ضعف ـش را جستجو می کنم، سوراخ های شخصیتی ـش را پیدا می کنم، خوب او را می سُکم تا برایم همچون کتابی باز شود! و وقتی که دیگر نمی توانم گذشت کنم، دیگر نمی توانم نادیده بگیرم بدی های آن شخص را، و بدترین حالت وقتی که شرایط جوری ـست که نمی توانم از او فاصله بگیرم! آن شخصیتِ لاشی از درونم می پرد بیرون با این حال و هوا که: هااا چیه آش و لاش؟! اول به خرخره ـش ضربه ای می زنم تا خفقان بگیرد، دوم مشتی به گیج گاه ـش تا گیج شود، سوم یک خم تبدیل به دوخم، از زمین بلندش می کنم و از هوا به زمین می کوبم ـش! جوری که شانه های ـش به زمین بچسبد، نفس ـش بند بی آید و ضربه ی فنی شود! اینجا باید بایستیم و تمام شود اما من ول کن ماجرا نیستم که! چند مشت دیگر به سر و صورتش می کوبم که دیگر نتواند از جایش بلند شود! البته اینها استعاره بود، من خیلی وقت هست که به آن شخصیتِ وحشیِ درونم بدرود گفته ام و در هر حال این دومین بار بود که من کاسه ی صبرم لبریز شد و کاش در آن لحظه می توانستم چشمانم را به داخل سرم بچرخانم و به آن آدمی که قرار است بیرون بی آید چشم غره ای بروم که بتمرگد سر جایش، یا گورش را از درونم گم کند.!
حالا که بحثِ اعتراف داغ هست و اشاره ای به شخصیتِ وحشی درونم کردم، اضافه می کنم به این سیاهه که دوستی داشته ام متاهل که او کنار همسر دوست دختری داشت، او را خانم دُکی صدا می کرد. قبل از این که رابطه ـمان کم رنگ شود بار ها به او گوشزد کرده بودم که نکن! خانم ـت گناه دارد، نکن، خوب نیست، نکن! نکن! نکن! ولی او هر بار جواب های مهملی روانه ی دلسوزیِ من برای رابطه ی شویی ـش کرد، تا جایی که گفت به تو ربطی ندارد! من هم حق را به او دادم، واقعن هم به من ربطی نداشت! البته داشت، ولی، نه، نداشت. بگذریم، شبِ گذشته او به دیدارم آمد، خیلی ناراحت، خیلی شکسته! گفت همسرم قضیه ی خانم دُکی را فهمیده و هرچه من انکار کرده ام و گردن نگرفته ام، او قبول نمی کند! حتا فلانی و فلانی و بهمانی هم (دیگر دوستان متاهل ـش که آنها هم کنار همسر دوست دختری دارند) به خانمم گفته اند که من اهل این داستان ها نیستم! ولی خانمم آنها را قبول ندارد و گفته است که اگر مهرداد تایید کند، قبول! گفت مهرداد زندگی ام دارد از هم می پاشد! بیا همین الآن برویم خانه ـمان و.
من دیشب در آستانه ی سر ریز شدن آن کاسه ای بودم که آن آدم لاشی قرار بود از من بیرون بی آید، و اصلن حال و روز خوشی نداشتم، اندکی به سر و ریخت ـش نگاه کردم، گفتم زندگی ات پاشیده! و با تُفِ دروغِ من نمی چسبد، من اینکار را نمی کنم، من از اعتماد کسی سو استفاده نمی کنم. بحث به درازا کشید، صدا ها بالا رفت، نمی دانم شاید موهای بلندم باعث شد با خود فکر کند من پلشت هستم، چنان سیلی ای به من زد که من گوشم تا وقتِ خواب سوت می کشید و با آن سیلی آن شخصیتِ وحشی از من بیرون آمد. پای چشمش یک بادمجان کاشتم، دستش را از آرنج شکستم. .
امروز مرا تهدید کرده که یا آن کاری که گفت را انجام می دهم، یا باید نزدیک ده، دوازده میلیون تومان دیه ـش را بدهم.

امروز به آینه خیره بودم، چشم در چشم یک آدم لاشیِ وحشی. پسر، انتخاب درست چقدر سخت است گاهی، کنترل کردن خشم، خوب بودن. جنگیدن برای نرفتن سر وقتِ کار هایی که ترک کرده ام. آهـــ.

بعدا نوشت|
خانم ـش به دیدنم آمد، گفت تو زدیش؟ گفتم آره! کلی ازم تشکر کرد، قرار است به مشاوره بروند و حل شد.

این داستان تکراری ـست، اما من هرچند وقت یکبار باید ازش یاد کنم! ترم اول کاردانی، کلاس بینش اسلامی. اسم استاد را خاطرم نیست، اولین جلسه بود و من آخر کلاس، نزدیک درب ورودی نشسته بودم. صحبت در رابطه با خود شناسی بود! بعد از کمی، استاد از من خواست که برایش یک لیوان آب بیاورم و من هم قبول زحمت کنان به حیاط رفتم، بوفه بسته بود. به کوچه رفتم؛ به خانه رفتم! و تا آخر ترم دیگر سر هیچ کدام از کلاس های بینش اسلامی حاضر نشدم! روز امتحان متوجه شدم که استاد من را حذف نکرده! سر جلسه من را دید و با لبخند گفت: یزید به امام حسین قول آب نداد، آب هم نداد. شما قول آب دادی و رفتی. و با لبخند ادامه داد که هرچه از سوال ها می دانی را جواب بده و رفت. من چیز زیادی از سوال ها نمی دانستم، آنچه را می دانستم را نوشتم و دستِ آخر او مرا قبول کرد.
من در مجموع شاید بیست دقیقه در آن کلاس نشسته بودم، اما او بزرگ ترین درس را به من داد.

یک داستانی را هرچند وقت یکبار پر و بالی برایش در نظر می گرفتم با اسم عنوان. داستانِ خسرو نامی بود که با خانواده ـش زندگی می کرد و حال و هوای اوایل دهه ی هفتاد را داشت، او شب ها در پشت بام خانه ـشان می خوابید. کار نمی کرد، سیگار می کشید، کفتر بازی می کرد و عادت داشت هر شب قبل از خواب از آن بالا آب دهانی به کوچه و خودش را به تخت می انداخت! داستان این گونه شروع می شد: که شب بود، اما نه مثل شب های قبل، خسرو آب دهانی به تخت و خودش را به کوچه انداخت! راویِ داستان پسر همسایه بود که بعد از مراسم چهلم، برادر بزرگ خسرو (ابوذر) از او می خواهد تا کمک ـش کند وسایل خسرو را از پشت بام جمع کنند، زمانی که می خواهند تخت را از پله ها پایین ببرند، وقتی دستش را زیر تخت می برد که تخت را بلند کند، حس لامسه ـش زبری چوب را حس نمی کند! دستش به دفتری می خورد که خسرو آن را به زیر تخت چسبانده! پسر همسایه دور از چشم ابوذر دفتر را بر می دارد و از آنجا به بعد وارسیِ سال هایی ـست که خسرو واو به واو آنها را سیاهه کرده بود، از شاگردیِ او در دکان عطاری در کفِ بازار تا کلاس های اخلاقی که هر دوشنبه می رفت، از پیاده روی ها. از نگاهِ اول در صف جیره بندی آب، از چادری پر از گل که با دندان آن را نگه داشته و چشم هائی که یکی آبی، دیگری سبز. از اینکه چرا خسرو در پشت بام می خوابید؟! از همسایه ی جدید، خانواده ای که اتاقکِ پشت بام خانه ی روبروییِ ـشان را اجاره می کند، از عرضِ کوچه ای که ده متر بود و فاصله ای که هزارن سال نوری، از خود خوریِ او تا نوشتن روی کاغذ! کاغذ هایی که موشک شدند! با سوختی هاویِ عمقِ وجود خسرو.

من، واو به واو هر آنچه پر و بال داده بودم به این داستان را حذف کرده ام و حالا همین پاره ها از آن را به یاد دارم.
اشتباه کردم.

آیینه ای شکسته، شکسته ای تنها، تنهایی زحمتکش، زحمتکشی محروم، محرومی نشسته، نشسته ای زخم دیده، زخم دیده ای یخ زده، یخ زده ای منفعل، منفعلی خالی، خالی ای لک زده، لک زده ای کوچک، کوچکی خواب دیده، خواب دیده ای ایستاده، ایستاده ای مجتهد، مجتهدی پوشالی، پوشالی ای مرفه، مرفهی بی صدا، بی صدایی بلندگو، بلندگویی صامت، صامتی ناطق، ناطقی نامقبول، نامقبولی محرز، محرزی فاحش، فاحشی ، ای پشیمان، پشیمانی مُرَدَد، مرددی جوان، جوانی سوخته، سوخته ای ریشه، ریشه ای جوانه، جوانه ای کَپَک زده، کپک زده ای شیرین، شیرینی فاسد، فاسدی قاضی، قاضی ای درست کار، درست کاری باهوش، باهوشی خلاف کار، خلافکاری ورزشکار، ورزشکاری معتاد، معتادی منتخب، منتخبی اشتباه، اشتباهی درست، درستی شبهه ناک، شبهه ناکی شفاف، شفافی پاک شده، پاک شده ای کهن سال، کهن سالی خوش طعم، خوش طعمی زهرآگین، زهرآگینی مستقل، مستقلی مؤنث، مؤنثی مرحوم، مرحومی بیدار، بیداری پیچیده، پیچیده ای معما، معمایی فشرده، فشرده ای مکعب، مکعبی دایره، دایره ای هشت ضلعی، هشت ضلعی ای ضخیم، ضخیمی پاره، پاره ای مجروح مجروحی عقد کرده، عقد کرده ای سرباز، سربازی سربسته، سربسته ای عمومی، عمومی ای پسرانه، پسرانه ای کارگردان، کارگردانی عقب مانده، عقب مانده ای فرهنگی، فرهنگی ای بی ادب، بی ادبی مهتضب، مهتضبی سخنور، سخنوری بی سواد، بی سوادی معتصب، معتصبی عجول، عجولی خودخواه، خودخواهی خَیِّر، خیری ریا کار، ریا کاری هشت سیلندر، هشت سیلندری پوسیده، پوسیده ای تکیده، تکیده ای تشنه، تشنه ای محرک، محرکی بیمار، بیماری ترسیده، ترسیده ای مصمم، مصممی مرتفع، مرتفعی پَست، پستی دور، دوری بزرگ، بزرگی بی انتها، بی انتهایی تاریک، تارکی رویا، رویایی  . . . . . . .    .

هر وقت به استخر می رویم، این من هستم که همه را خوب و کامل ماساژ می دهم و نوبت خودم که می شود باید بروم فیش ماساژ تهیه کنم! زیرا همه می گویند ما مثل تو خوب بلد نیستیم ماساژ بدهیم و رگ ها را بگیریم! اما به این دقت نمی کنند که خب آخر پدر آمرزیده ها، من هم بلد نبودم! از بس فیش ماساژ تهیه کرده ام و زیر دستِ ماساژور ها خوابیده ام یاد گرفته ام! چرا یاد نمی گیرید وقتی این همه ماساژ ـتان داده ام؟! خاطرم هست که یکبار (برای اولین بار و آخرین بار) با فامیل پدری به مسافرت رفتیم و آنجا فهمیدند که من خوب ماساژ می دهم! شب ها قبل از خواب ردیفی به شکم می خوابیدند و من را صدا می زدند! البته گذشته از آن من ماساژ دادن را دوست دارم، ور رفتن با عضلات و رگ هائی که دیده نمی شوند برایم جالب است، اما خب به هر حال از آن دسته از استعداد هائی ـست که همانطور که اشاره شد، مکافات زا ـست. چیزی شبیه به اینکه بلد باشی با دوربین کار کنی و عکس بگیری! وقتی با جمعی به مسافرت می روید در هیچ یک از عکس ها حضور ندارید و یا اگر دارید عکسِ زیاد جالبی نیست، چون آنها که مثل تو عکاسی بلد نیستند!

خسته ام از اونطور بودنی که شما میخواید باشم، حسِ بی اعتمادی دارم و انگار زیر زمین گم شدم! نمیدونم چه انتظاری از من دارید که واسه زندگی کردن به روش شما تحت فشارم میذارید.
گیر افتادم تو جریان آب و هر قدمی که بر میدارم از نظر شما اشتباست.
شدم ی آدم بی احساس که دیگه حضورتون رو حس نمیکنم! خسته و کلافه ام و بیشتر از اونی که فکرش رو بکنید به همچین آدمی تبدیل شدم، تموم چیزی که میخوام اینه که بیشتر شبیه خودم باشم تا شبیه شما!
متوجه این نیستید که دارید با کاراتون خفه ـم میکنید؟! محکم چسبیدینم از ترس اینکه از کنترل ـتون خارج نشم؟! چون همه خواب و خیال هایی که برام داشتید درست جلو چشماتون نقش بر آب شد!
گیر افتادم تو جریان آب و تک تک لحظاتی که هدر میدم خارج از تحمل ـم هست!
تموم چیزی که میخوام اینه که بیشتر شبیه خودم باشم تا شبیه شما! و میدونم ممکنه آخرش شکست بخورم، اما اینم میدونم شما هم درست مثل من بودید، کنار کسی که ازتون نا امید بود.
خسته ام از اونطوری بودنی که شما میخواید باشم.

آنچه خواندید متن ترانه ی

Numb از گروه

Linkin Park بود. از آن موزیک هائی ـست که اشک من را در می آورد، خصوصن ویدیوِ آن که اگر بی صدا هم ببینم باز هم گریه می کنم. چراکه خواننده گروه دو سال پیش خودش را کشت!

پیشنهادی|

Numb  با صدای

Chester Bennington.

ورژن آتیک

Numb  با صدای من و ی آقایی از آن سر دنیا. (بمبِ اعتماد به نفس)

ویدیو همین قطعه.


دخترا تو سن هفده ۱۸ سالگی خیلی رو مخ هستند! فکر می‌کنن فرق بین خوب و بد رو تشخیص میدن و با کوچکترین مخالفت میشی دشمن خونی‌شون! نمیدونم از چه راهی وارد زندگی خواهرم بشم که بهش بفهمونم خیلی از کاراش اشتباه هست، دوست ندارم چار سال دیگه ناراحت از این باشه که این روزا رو مفت باخته و وقتش رو تو جوب ریخته! 

امروز دوستم تماس گرفت و گفت به مناسبت اتمام دوران سربازی ـش جمعه مهمانی گرفته است، گفت با اینکه می دانم نمی آیی اما به رسم ادب زنگ زدم تا دعوتت کنم! راستش را بخواهید حرف ـش بدجور شرمنده ام کرد، او هفت سال است که من را به تولدش دعوت می کند و من نمی روم، حالا هم که اینطور. در همان تاریخ عروسی یکی دیگر از دوستانم هم هست که آنجا نیز دعوت هستم و خیال رفتن ندارم. فضای عروسی را که اصلن! مهمانی هم آخر آدم با دوست دخترش می رود، تنها بروم آنجا چکار؟ وقتی مشروب هم دیگر نمی خورم، نمی رقصم، نمی خندم، موزیک ـشان را نمی پسندم، حوصله ای برایم نمانده و شنبه صبح باید به سرکار بروم؛ بروم یک نوشیدنی گاز دار بردارم و یک گوشه بنشینم

وُرد آو تانک ـس بازی کنم؟ معلوم است که نع! می نشینم خانه و

بوجک هورسمن نگاه می کنم.


پیشنهادی دوست داشتنی|

Placebo - Hold On To Me

پ.ن| این گروه را خیلی دوست دارم، موزیک فیلم فایت کلاب هم از این بند بود.

چشمانم را باز می کنم، نمی دانم شنبه است یا چهار شنبه! به سقف خیره ام و سعی می کنم پلک نزنم، آنقدر که خط های سقف کاذب را با خطای دید دیگر نمی بینم و یک صفحه ی سفید روبروی چشمانم نمایان می شود؛ سعی می کنم از اول بخاطر آورم، یک قطره اشک از گوشه ی چشم راستم سُر می خورد تا گوشم، ناگاه صفحه ی سفید و سعی در یادآوری را صدای باز شدن درب بهم می زند. نگاه می کنم، به خانم جوانی که روپوشی سفید برتن دارد و در دست، یکی لیوان آب و دیگری بشقابی که رویش چند قرصِ رنگارنگ است، نزدیکم می شود، مُردد سلامی می کند و جوابش را با مهربانی می دهم و با لبخند می گویم: خوش آمدید، من مهرداد هستم، اینجا اتاق من است و خواهشن فردا صبح قبل از ورود سه بار شمرده و با مکث در بزنید! طفلک دستپاچه طور چشمی می گوید و تا بادی در گلو می اندازد که چیزی بگوید، پنجره را نشان ـش می دهم و می گویم می دانی چرا به این پنجره ها فنس جوش داده اند؟! در همان حین که دارد به پنجره نگاه می کند و در سرش جواب ها را جستجو، از تخت پایین می آیم و دمپایی های سفیدِ جلو بازم را می پوشم و سلانه سلانه نزدیک پنجره می شوم، پنجره را باز می کنم و نسیم نسبتن سردی به صورتم می خورد، نگاه ـش می کنم، می گویم: هوم؟ شانه بالا می اندازد و می گوید: نمی دانم، برای اینکه از پنجره بیرون نروید؟! پِق می زنم زیر خنده و با خنده ای که نمی گذارد درست حرف بزنم می گویم: از پنجره بیرون نروم؟! آدم عاقل مگر از پنجره بیرون می رود؟! خنده ـش می گیرد و می گوید: نمی دانم! خُب برای چه به پنجره فنس جوش داده اند؟! خنده ام را جمع می کنم و با حالتی جدی در چشمان ـش نگاه می کنم، می گویم: برای آنکه کسی از پنجره داخل نیاید!!! طفلک مات و مبهوت نگاهی به من می اندازد و نگاهی به پنجره، نگاهی به لیوان آب و نگاهی به قرص ها، من اما با همان حالت جدی به چشمان ـش خیره ام؛ تا آنکه دوباره می زنم زیر خنده و می گویم شوخی کردم! حق با شما بود و با لبخند اضافه می کنم که حالا اگر می خواهید می توانید بروید، روش مصرف قرص را بلد هستم! او باز هم دستپاچه طور بشقاب و لیوان آب را روی میز کنار تخت می گذارد و رو به در با گام هایی سریع حرکت می کند، قبل از آنکه درب را ببندد رو به در آرام حرکت می کنم و می گویم: راستی! درب را دوباره نیمه باز می کند و سری به نشانه ی بله؟ تکان می دهد. _اسم شریف؟ +مارتا، مارتا هستم آقا. _آقا؟ مهرداد هستم مارتا، فردا سه بار در زدن را فراموش نکنی! +نه، حتمن آقا؛ مهرداد. درب را می بندد و من می مانم و پنجره ای رو به حیاط، پنجره ای با فنس ـی جوش خورده به آن، یک لیوان آب، چند عدد قرص. لبه ی تخت می نشینم و به آینه ی روبرو خیره می شوم، به موهای کوتاهِ کوتاه و یکی در میان سفید. لیوان آب را در دست می گیرم، یکی یکی قرص ها را در دهانم می گذارم و آب را سر می کشم، لیوان را سر جایش می گذارم و از کنارش یک دستمال کاغذی بر می دارم، آن را دو قسمت می کنم و هر کدام را در یکی از سوراخ های گوشم می چپانم. سیگارپیچ ـم را از کشو، داخل جیب. از اتاق خارج می شوم، چشمانم را می بندم دستم را به دیوار می کشم و راه می افتم تا انتهای راهرو، راهرو ای که می دانم انتهای آن راه پله است، راه پله ای که ختم می شود به حیاط، حیاطی که می دانم صد و چهل و شش قدم از راه پله تا دیوار روبروی آن راه دارم و از آنجا پانزده قدم به سمت چپ، درخت بیدی ـست و زیر آن نیمکتِ رنگ و رو رفته ای که سال ـهاست با یک ستِ آبی روی آن می نشینم، با دستانی لرزان سیگار پیچ را از جیبم در می آورم، تتون را رول می کنم، حاشیه ی آسایشگاه را قدم می زنم، سیگار می کشم و به تک تکِ آجر ها فحش می دهم.
در همان لحظه، طبقه ی پنجم، از پشت پنجره ی پرستاران، جایی که مارتای تازه وارد با سرپرست پرستاران در حال نوشیدن قهوه اند. مارتا مهرداد را نشان می دهد و می پرسد داستان او چیست؟ چرا برای خودش یک اتاق جدا دارد؟ و چرا. سرپرست حرف او را قطع می کند و می گوید: سال ـها پیش او به دیدار دکتر (رئیس آسایشگاه) آمد و از او خواست تا اینجا بستری شود، اما دکتر نتوانست قبول کند! آخر حق هم داشت، او خیلی خوب حرف می زد و هیچ نشانه ای از هیچ بیماری روانی ای نداشت! +خُب؟ _هفته ی بعد او دوباره به دیدار دکتر آمد و فیلمی نشان دکتر داد! فیلمی که در آن دختر هشت ساله ی دکتر را در یک اتاق از سقف برعکس آویزان کرده بود و یک گوش بریده روی میز او انداخت!!! +وااای باورم نمی کنم! گوش دختر بیچاره را بریده بود؟! _نه، آن ـطور که من شنیده ام به صورت رندوم در مسیر آمدن به اینجا گوش یک نفر را بریده بود! و به دکتر گفته است که بعد از بستری شدن در اینجا آدرس آن خانه را می دهد. +چهره ـش معصوم تر از این حرف ـها بود! _وقتی به اینجا آمد بیست و شش سال داشت با موهایی بلند و فر! +خانواده ـش چی؟ همسری؟ رفیقی؟ کسی به ملاقات ـش می آید؟ _تا آنجا که من خبر دارم هیچ کس. زیاد در مورد او کنجکاو نشو، به جا های خوبی نخواهی رسید و این را هرگز فراموش نکن که قبل از ورود به اتاق ـش، سه بار شمرده و. +با مکث در بزنم؟ _آفرین!

پ.ن| من واقعن دیدم به آینده ـم این هست که کارم به تیمارستان کشیده شود.

برنامه های بعدی.


بازی وبلاگی تصور من از آینده، که جولیک از من دعوت کرده بود بنویسم. دعوت می شود از: خانم دایناسور، خانم نعمتی، نرگس سبز.


ی جا تو ی پارکی چنتا از این فنچا که رپ می کنن دور هم جمع شده بودن و رو ی بیتِ ماسیده کرسی شعر بلغور می کردن، بختِ بد منم اونجا بودم، نوبت من شد، صدام رو صاف کردم و رو همون بیت خوندم: "با این بودم با اون بودم، بالا بودم پایین بودم! تیراندازم، رابین هودم! بتمن اگه نبوده من رابین بودم. شهر پر از ی و فسادِ، علت می پرسی؟ کاسبی کسادِ، کارایی که تا دیروز غلط بود این روزا میبینی که عاملِ نجاته ! " آقا اینا تو مایه های برگ ریزونای پاییز با تعجب میپرسیدن داداش تو تا حالا کجا بودی؟ کارات رو برامون بخون، کدوم استدیو میری ضبط و اینا. بعد خودم پاره شده بودم از خنده که بابا من همین الآن اینو در آوردم از خودم! فازتون چیه؟ برید تولید محتوا کنید برادرا، برید یکم موزیک فاخر گوش بدید!
یادمه یشب تو انجمن شاعران قلهک، حسین جنتی اول جلسه شروع کرد نزدیک پنج دقیقه، کلی بیتِ پست مدرن خوند! همه تعجب کرده بودن، آخه خودش با پست مدرن خیلی مخالف بود! آخرش که شعرش تموم شد، گفت اینارو همین الآن نوشتم، کاری نداره! راست میگید غزل بنویسید.
حالا قضیه رپ هم همینه، این همه رپ ـر داریم ما، این همه گروه، ولی چی میگن؟ نصف از مهمونی، نصف از چِت بازی، نصف از عاشقی! بنظر من تنها کسی که خوب رپ میکنه و از وقتی یادمه خوب بوده و پرچم ایران تو این سبک رو خیلی جاها کوبیده، یاس هست. البته من سبک مورد علاقه م رپ نیست، ولی خوبه اگر قراره سبک های دیگه گوش بدیم، کار های قوی از اون سبک رو گوش بدیم.

پیشنهادی|

سفارشی از یاس

پ.ن| بهنام بانی اینارو میگه ها :))

داشتم به این فکر می کردم که از یجا به بعد دیگه رمان نخوندم! چند سال پیش ملاحت بهم کتاب چنین گفت زرتشت رو هدیه داد و بحث کتاب شد، بهش چندتا کتاب خوبی که خونده بودم رو معرفی کردم، گفت نخوندم! خیلی برام عجیب بود، پرسید رمان هستند اینا؟ گفتم آره! گفت رمان نمیخونم و در جواب چرا؟ ی جوابی داد که سوال پیچیده بشه! یعنی حس و حال توضیح دادن نداشت. الآن رسیدم به اون، یعنی میخوام بگم این همه رمان خوب و قشنگ خوندم! خب؟ چی ازش یاد گرفتم؟ چی به من اضافه کرد؟ بجز پر کردن قسمتی از حافظه ـم و اینکه یاد یسری از جمله های قشنگ از توش بی افتم، هیچ چیز دیگه ای نداشت. بجای رمان، وبلاگ می خونم! تازه بنظرم وبلاگ خوندن خیلی جالب تر هست، نویسنده خیلی زنده تر هست. و همین الآن که داشتم اینارو می نوشتم، یاد وبلاگ پرسپکتیو افتادم، خیلی وقته می خونمش و بعضن براش کامنت میذارم، ولی سرهنگ جواب نمیده! بعضی شبا که خیلی عصابم خورده به خودم میگم برم اونجا و براش فحش کامنت کنم! شاید بپرسید چرا؟ واقعن هیچ جوابی براش ندارم! شاید چون عصابم خورده! شاید چون میدونم سرهنگ جواب نمیده! بگذریم. روزهای آخر سال رو تنها در خانه به سر می برم، تنهای تنها و آها! همین الآن دوباره یادم افتاد که ی شب که داشتم وبلاگ ـهارو میخوندم، یجا با ی پستی روبرو شدم که نویسنده از تنهایی خیلی خوب و قشنگ نوشته بود و معتقد بود تنهایی چیز خوبی هست! حتا ی مثال هم از قلعه ی یخی السا تو انیمیشن فروزن زده بود، کاش براش کامنت میذاشتم چند وقته تو اون قلعه ی تنهایی هستی؟!. یادم نیست کدوم وبلاگ بود، و الآن تو این شرایط اعصاب؛ بهتر که یادم نیست کدوم وبلاگ بود!!! ولی تنهایی رو راجش تو سریال بیگ بنگ تئوری میفهمه! که میگفت بعضی وقتا میشینم رو دست راستم تا بی حس بشه، اونوقت با دست چپم میگیرمش و وانمود میکنم دست یکی دیگه تو دستام هست! تنهایی رو من میفهمم که از خونه ی خالی برای تمرین ساز و آواز استفاده میکنم و راستی! بنظرم کسایی که به خونه میرن، یازنگ میزنن بیاد خونشون کار بدی نمیکنن! خب میدونی؟ این ی رابطه ی مشخص هست، در واقع این ی مدل زد و بندِ، بیزینسه! اون پول میگیره تو رو کنه و تو پول میدی که اون ت کنه، اون با خودش کنار اومده اینکار رو انجام بده و تو هم همینطور! من با این مسئله مشکلی ندارم "البته برای مجرد ها و کسایی که تو رابطه نیستند" ولی با همه ی این تفاسیر اینکار هم نمی کنم. من ناگفته های زیادی تو زندگیم دارم، اصلن انگار خوشم میاد ی گونی راز و ناگفته تو خودم نگه دارم و هر روز باخودم تو مترو و سر کار و دستشویی و هر قبرستون دره ای که میرم و هستم، دنبال خودم بکشونم! یکیش اینه که چند ماهی با ی روسپی هم خونه بودم! اون تو اتاق خودش بود و من هم تو اتاق خودم و زیاد همدیگرو نمیدیدیم، معمولن صُبا میدیدمش که جلو آینه قدیِ جاکفشی آرایش می کرد! اصلن چرا این رو گفتم؟ اصلن نمیدونم آخر این متنی که نمیدونم کی قرارِ بیخیالِ این کیبورد بشم، دکمه ی ذخیره و انتشار رو میزنم، یا نه! وااای پسر من اصلن هوش عاطفی ندارم! هیچ خودآگاهی ای نسبت به خودم ندارم! هیچ کنترلی رو احساساتم ندارم! اصلن نمیدونم پشت این احساسات چی خوابیده! حسادت؟ خشم؟ نفرت؟ این چیه؟ این چه حالیه الآن؟ من چِمه؟ چی حالم رو خوب میکنه؟!
فردا شب، شب لیله الرغائب هست! من که قبول ندارم، ولی آرزو می کنم تو سال جدید دیگه نباشم، حالا به هر روشی، ولی، دیگه، نباشم.

می خواست که برود، از لابلای پرس و جو شدن ها آمدِ بود که: دو سه سال اول خیلی سخت است ها. آنجا بهشت نیست ها. با چشم باز ها، مراقبت ها. . او چه می گفت؟ بعد از بیست و اندی سال سختی کشیدن و خوردن از خودی ها؟ دو سه سال؟! هــمه ـش؟! آنجا اگر جهنم هم باشد هوا از اینجا بهتر است.
پسر این خیلی دردناکه! اینکه مثل یک عروسک تو دست یک بچه ی "شیطان" باشید که هر روز با سر و صورت به در و دیوار کوبیده شوید و آخ؟! نه، عروسک ها همیشه لبخند روی لب ـهاشان است! من نمی دانم این حجم دردناک رو چجور بنویسم که چراغ اینجا خاموش نشه!

به قول یحی بن معاذ رازی:
ای عالمانی که قصرهاتان قیصری، خانه هاتان کسرایی، پوشش هاتان ظاهری، موزه هاتان جالوتی، مرکب هاتان قارونی، کاسه هاتان فرعونی، رفتار نادرست ـتان جاهلی و راه و رسم ـتان شیطانی ـست، چه چیزتان به شریعت محمد است؟! (صفحه 297 ، قلند و قلعه)

از تیمارستان ترخیص می شوم و به خانه می آیم، می بینم همه ـجا بهم ریخته ـست! خانه را مرتب می کنم، جارو و گرد گیری، برای خودم غذا درست می کنم، دوش می گیرم، غذا می خورم، چای دَم می کنم، ظرف هارا می شویم، یک استکان چای برا خود می ریزم و می ـآیم می نشینم پشت میز، و چراغ اینجا را با این عنوان روشن می کنم که: نیستی ببینی چه خانمی شده ام!

کاور

In The End - Acoustic


او گفت، و من دقیقن خاطرم است! گفت وقتی ناراحتی انگار تمام غم های عالم روی دلم است. بمیرم برای دلت که این روزها ناراحتی هایم تمامی ندارند. دلم می خواهد فقط بنویسم، خودکار بیت المال را گرفته ام دستم و روی پاکت نامه ای زرد رنگ می رقصانم، حتا بی آنکه به کلمات بعدی ای که قرار است بنویسم فکر کنم! حروف یکی پس از دیگری روی مقوای زرد رنگ خودنمایی می کنند، قلم از جوهرش مایه می گذارد و هوا هم که گرفته ـست.
اصلن منظور از هوای گرفته چیست؟ اصلن چرا هوا می گیرد؟ یا اصلن هوا خودش را برای چه کسی می گیرد؟ چرا وقتی هوا می گیرد، دل ما هم می گیرد؟
چرا باید از اتاق کنار صدای این موسیقی "ای حرمت" بیاید؟ چرا باید ابر و باد و مه خورشید دست در دست هم دهند تا من بروم به اسفند ماهِ سال نود و دو؟ به نیمه های شب که برف می بارد و گوشه ی صحن انقلاب نشسته ام، دانه های برف را در نور نورافکن ها نگاه می کنم، هشت بار صدای دینگ دینگِ ساعت را می شمارم و این موسیقی پخش می شود.
آری، نیمه های شب، صحن انقلاب، اسفند، خلوت، خلوت، خلوت. برف می آید، کسی تمام خستگی های دنیاـَش را گوشه ی صحن نشانده و با تمام بغض ـش آرام می خواند: لایق وصل تو که من نیستم.

پ.ن|
ی دفتر دارم که توش چیز میز نوشتم، لاش چیز میز گذاشتم، دوستش هم دارم، ی سر رسید برای سال نود و یک هست. بعضی وقتها بهش ی نگاهی میندازم. مثلن انتهای اسفند سال نود و شش نوشتم سال یک هزار و سیصد و نود و کـــــــِـــش، نمیخواهی تمام ـشی؟ الآن دیدم اون پاکت نامه، اون قسمتی که توش نوشتم رو بریدم، گذاشتم لای دفتره! تاریخش برا انتهای آبان نود و چهار هست! اون موقع اوایل دوران سربازیم بود. تو این پاکت زردا نامه می ذاشتم و می فرستادم اینور اونور!

پ.ن2|
به نظرم نگه داری چیزایی که توش کلی خاطره ـست، اشتباه ـست. مثل همین دفتره که من دارم، یا یسری پوشه از عکسام، یا گلدون یادگاری مثلن، اصلن خاطره اگر خوب هم باشه باز هم ناراحت کننده ـست! چون گذشته!

پ.ن3|نسل های آینده یسری روباتِ بدون احساس هستند، که واقعن راحت زندگی می کنند.

کاور موزیک

Creep از Radiohead


واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!

اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.

نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی


پیشنهادی|

Nasim - Bi to khosh migzare


فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.


از دار دنیای مجازی، از برای نوشتن و بارگذاری عکس، حال چه از خود چه توسط خود، همین چهار گوشه جاری ـست. چرا سرتان به کار خودتان نیست؟ یا بدتر، چرا با یک عکس عاشق می شوید؟ چرا فکر می کنید من وقتم را در این مجاز خانه می کُشم تا دختر ها را اغفال کنم؟ چرا فحشم می دهید؟ چرا حال خراب ما را انگولک؟ البته واقعن مهم نیستید! واقعن! اما تا کجا نادیده گرفتن؟ ترجیح می دهم نبینم، تا نادیده بگیرم.

پ.ن|
دیگه از خودم عکس نمی ذارم.

واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!

اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.

نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی


پیشنهادی|

Nasim - Bi to khosh migzare


فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.


داشت در رابطه با اینکه دیگر دین خاصی را به رسمیت نمی شمارد و سعی می کند راه درست را بی چوبِ بالا سر برود و اینها صحبت می کرد و اضافه کرد که در این اواخر شبهه هایی در رابطه با وجود خدا هم در پس ذهنم رفت و آمد دارد، می خواست برایش قضیه را بشکافم و روشن ـش کنم! اما من در همان حال که به حرف های ـش گوش می دادم، نگاهی اجمالی به سال های رفته داشتم، دیدم لحظاتی را که حال و روز خوشی نداشتم و از همجا بریده و از همه کس زَده، بی هیچ رفیق، هیچ همدم، یا دست پدری که هیچ وقت شانه ام را لمس نکرد. اما در آن لحظات اگر خدا بود، همه چیز مثل آب خوردن تمام می شد، چراکه هنوز طعم گرفتاری هایی که همچون آب خوردن با توکل بر خدا قورت دادم را به خاطر دارم! اما، نبود. دیگر نبود. و از یکجا به بعد، من بودم و من بودم و "من"! و این سخت است، می شد در آن لحظات کنار من ، نوشت: خدا. اما خیلی وقت است که هر بار در پس کوچه های این سیر زمانی با آن لحظات رو برو می شوم، کنار "من" هیچ چیز برای نوشتن ندارم، تنها "من" را پر رنگ می کنم، آنقدر روی "من" ، "من" نوشته ام که کاغذ دارد از بین می رود.
گفتم ـش شبهه ها را دور بریز، خدا همچو چسب زخم است، مبادا آن را از دلت بِکَنی! همین راه درستِ بی چوبِ بالا سر را ادامه بده، در زمان مشکلات هم از خدا کمک بگیر. پرسید پس چرا تو چسبی بر زخم ـت نیست!؟ گفتم ـش کسی نبود این حرف ها را برایم بزند.

پ.ن|
نگاه به دل ـش کرد، به زخمِ دل ـش، هیچ اثری از هیچ چسب زخمی نبود.
نگاه به اطراف ـش هم، هیچ اثری از هیچ احدی نبود.
"من" را پر رنگ کرد.

سالها پیش، جایی که هنوز سرباز نبودم، موهایم کوتاه و هنوز شور و شوقِ ماجراجویی هایی خاص خودم در سرم بود، عصایی سفید خریدم و گاهی اوقات چشمانم را می بستم و عینکی دودی روی آنها و خیابان ها را قدم می زدم! دلم برای آن روز ها تنگ است! آخر می دانید؟ در آن روز ها تهران همیشه پاییز بود و آبشار داشت، همه خندان بودند! هوا پاکیزه و ترافیکی در کار نبود. می فهمیدم وقتی روی آسفالت قدم بر می دارم چه حسی دارد، یا وقتی یک برگ خشک را پا می گذاشتم. چشمانم بسته، اما دلم روشن. دلم، برای آن روز ها تنگ است، دلم خیلی وقت است که روشن نیست و چشمانم، وای از چشمانم. خسته از چیز هایی که هر روز در این شهر می بینم و نمی دانم با دلی تنگ و تاریک باید چه کرد ؟ !

پ.ن|
نه در تئوری، در عمل، خوب است گاهی چشم ها را ببندیم و آنطور که دوست داریم نگاه کنیم.

"بوی آغوش تو آید از هوای نیمه شب"

نکته جالبی که در رابطه با ما وجود دارد این است که معمولن دل‌مان برای سگ و گربه غش می‌رود و اغلب سعی می‌کنیم با آنها بد رفتاری نکنیم و تا جای ممکن غذایی و به هر ترتیب. اما سوسک و پشه و امثالهم را امان نمی‌دهیم! و در جواب چرا کُشتی‌ش؟ می‌گوییم:"خب سوسک بود!" آخر بر چه مبنایی؟ با چه معیاری؟ جان دار، جان دار است دیگر! همان قدر که سگ جان دارد، سوسک و پشه هم! 

سرنوشتی مسخ گونه برایتان آرزو مندیم.

چندی پیش یک بابایی از وسط فامیل بلند شد که، آره من زدم در کار بورس و سهام و فیلان، یک تومان را می کنم ده تومان، ده تومن را می کنم صد تومان و به همین ترتیب. که در ابتدا هم همین طور بود، البته برای نزدیکان خودش، طوری که یکباره یک تومان ها ده تومان شد، 206 ها بنز و به همین ترتیب باز. خب حقیقتن وسوسه انگیز بود، آنقدر که خیلی ها خانه و ماشین ـشان را فروختند، پس انداز های چندیدن و چند سال، طلا و دار و ندار را به ایشان دادند تا با ضریب بالا اوج بگیرند و در همین میان، همین جمعی که الآن اینجا مهمان ما هستند، در یکی از آن شب ها در خانه ما گرد هم جمع آمده بودند و صحبت سر این بود که می خواستند نزد این آقا سرمایه گذاری کنند و مسیر ترقی را با آسانسور بالا بروند. خیلی دوست داشتم آن شب برایشان بالای منبر بروم که شما با این سن و سال، ولع چه چیز را دارید؟ شما که زیاد دارید، چرا بیشتر می خواهید؟ کجا می خواهید با خودتان ببرید؟ یا بعد از مرگ کجا می خواهید بگذارید؟ اما فقط چند سوال در رابطه با چگونگی کار کردن این آقا پرسیدم و گفتم اینکار را نکنید، کلاه ـتان را می برد! همه ـشان لبشان را گاز گرفتند که ئه؟ نگو پسر جان، پسر فلانی هست، خواهر ها و دختر عمو ها ـیش را ببین که چقدر پول دار شدند، تو هم بیا پول ـت را بگذار پیش او تا برایت زیادش کند و اینها.
چندی بعد دوباره همین جمع به خانه ما آمدند، نزدیک یک سال بعد از اینکه خروار ها پول خود را پیش ایشان گذاشته بودند، به کنایه پرسیدم از فلانی چه خبر؟ خوب سود میدهد؟ گفتند که سلامتی، خدا را شکر، روند سود ها را در کانال تلگرام می گذارد و پیامک های سود ها بریمان می آید و اضافه کردند که اتفاقن همین دیروز رفته مسافرت خارجه!!! تا حال و هوایی عوض کند و برگردد! من منفجر شدم از خنده و گفتم به سلامتی، خب، پول ها هم برده است دیگر، خسته نباشید! باز هم به من گفتند که نه پسر جان، این حرف ها را نزن، او آدم درستی هست و اینها.
حالا همین جمع از دیشب دوباره اینجا هستند، پول ها از کف ـشان رفته، ناراحت، پژمرده و اصلن از دیشب حرفی از این اتفاق نزده بودند، تا وقت صبحانه! وقتی سر حرف باز شد، من نگفتم که "من که به شما گفته بودم" ولی یک نگاهی به ـشان کردم که از صد تا "من که به شما گفته بودم" بدتر بود! و خودشان به زبان آمدند که تنها کسی که گفت اینکار را نکنید همین بچه "من" بودم و چه اشتباهی کردند و چه رقمی را به باد دادند و اینها. گفتم اشکال ندارد، یحتمل با آن پول ها دارد کار می کند و پول در می آورد و چندوقت دیگر می آید اصل پول ها را پس می دهد! همه ـشان خوشحال شدند که اگر اینطور باشد که خیلی خوب است، کاش همینطور باشد که تو می گویی! و در این میان من به دنیای موازی دیشب نگاه می کردم، به شات گانم، که حق داشتم این حجم حماقت را پووووف. که شما چند سال N تومان را به کسی بسپاری تا زیادش کند و او فرار کند و آن رقم را برای خودش زیاد کند و سپس همان رقم را به شما بدهد و شما خوشحال از این باشید که حداقل پولم را پس گرفتم! پووووف !

پ.ن|
پسر ی در ایران اصلن هیچ کاری ندارد، اصلن !

تو دنیای موازی، من الآن از تو کمدم یک شات گان در میارم، میرم تو پذیرایی و صورت مهمونا و همسایه مون رو می پاچونم به دیوار.! و خون های پاچیده شده رو دیوار رو قاب می کنم، بالاِ قاب هم یک ساعت می چسبونم که هر شب ساعت 11 و 30 تا یک ربع بعدش بگه پارتی ایز اُور  !

انگار که سهم من بیشتر باشد از این حال و هوا، از این باران و صدای ناودان، وقتی همه خوابیده اند. وقتی بی خوابی سر وقتم آمده و بیداری قسمت این شب ها ـست.

لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم. . . . . .    .

بازدیدِ وقت و بی وقت از برخی نوشته هایم، با زبان بسته پیام هایی از شما به من می رساند که، شرمنده ام. همین. امیدوارم که بتوانم این پرچین شرمساری را بشکنم و. همین. دیگر آنکه از دیروز مدام در گوش خودم می خوانم که نکند انتقام بگیرم! نکند دوباره گند بزنم به خودم، نکند باز خودم را شرمنده ی خودم کنم! که قوی بمانم، انتقام نگیرم، انتقام خوب نیست مهرداد، انتقام شیرین هم نیست، انتقام نگیر مهرداد، خواهش می کنم، بنشین سر جایت و از پنجره بهار را تماشا کن و با نفس های عمیق ـت این پاکی را جشن بگیر. گور پدر ـشان. اما از آنطرف مهره ها را جوری می چینم که بهترین مدل انتقام سال را گرفته باشم و دوباره؛ نکن مهرداد، مهرداد؟! مهرررداااد؟!

"کار" بخش زیادی از زمان شما را دربر می‌گیرد، پس فضای کاری و خود کاری که باید انجام بدهید خیلی مهم است. اگر این دو گزینه اکی بودند، می‌رسیم سر وقت همکار ! آقا همکار خوب نعمتی‌ست به چه بزرگی. اگر همکار خوب دارید قدر آن را بدانید و سعی کنید شما هم همکار خوبی باشید. و به عقیده‌ی من آدم ها جدای در سفر، به وقت کار هم خودشان را نشان می‌دهند(خاطرم نیست این را قبلن گفته بوده‌ام یا چه) مثلن همین همکار خودم که بیست و پنج سال است مرا می‌شناسد و من هم او را، کلی زمان با هم سپری کرده‌ایم و کلی خاطره با هم ساخته‌ایم، اما حالا که نزدیک به دو سال است با هم همکار شده‌ایم دارد خودش را هر روز بیشتر نشان می‌دهد! او هشت سال از من بزرگ تر است و مدام سعی دارد تا با حرف‌هایش به من ثابت کند از من خیلی جلو تر است، اما اعمال‌ش دقیقن عکس این قضیه را نشان می‌دهد و وقتی که اشتباهی می‌کند، بابت‌ش عذرخواهی نمی‌کند! بلکه قهر می‌کند! جوری که شما فکر می‌کنید اشتباه از شما بوده! و بیشتر از این ناراحت است که با این اختلاف هشت سال، باز هم او با من همکار است! اما به هر حال، او دیگر همکار خوبی نیست و من هم دیگر سعی در این ندارم که با خوب بودن به او مطلبی را بیاموزم.

پ.ن| و چون ایشان به شدت لاس می‌زنند و من خوشم نمی‌آید،
یادم باشد در این رابطه مطلبی بنویسم.

این یک از او، یک از او، یک از او، از من اما کدام است؟ آن؟ آن؟
آسمان در کدامین ستاره سر نوشت مرا کرده پنهان؟
آسمان؟ کم کن از ابر هایت بر سیاهی بیافزای شب را
تا بیابم کدامین ستاره‌ست گشته تا این حد از من گریزان
این منم کودکی که تنش را مثله کردند یک شب ملائک
ریختندش برای خدایی‌ت پیش گرگان پیرِ بیابان
این منم نوجوانی که در چشم ریگ های زمین را جویده‌ست
قورت داده‌ست در دیدگانش زندگی را خیابان خیابان
این منم مرد بیچاره ای که زندگی را گرفته‌ست در آغوش 
می‌جهد از بخاری به پنکه، می‌رود با بهار و زمستان
این منم مرد بیچاره ای که تاجر قهوه‌ی ترک گفته
دم نموده‌ست خون سرش را، کافه در کافه، فنجان به فنجان
آسمان؟ کم کن از ابر هایت تا بیابم کدامین ستاره‌ست
طالع تازه‌ات را نشان‌ده، طالع کهنه ام را بگردان.

سید رضا محمدی


یادمه یبار تو مترو بودم، ی دختر و پسر هم جلوم نشسته بودند، دختره موهاش فرفری بود، نگاهم کرد، در گوش پسره پچ پچ کرد، پسره شونه ش رو بالا انداخت که نمی دونم! دختره دوباره نگاهم کرد و دوباره در گوش پسره پچ پچ کرد! که نامفهوم صداش اینطور می اومد که: بگم بهش؟! پسره دوباره گفت نمی دونم! بعد دختره بهم گفت آقا ببخشید، شما تو گروه فرفری ها تو تلگرام عضوید؟! ما ی گروه چند هزار نفری هستیم که همه موهامون فرفری هست! منم هنسفری سمت چپم رو درآوردم و گفتم من اصلن تلگرام ندارم! دوباره هنسفری رو گذاشتم تو گوشم! بعد به این فکر می کردم که چه فازیه؟! چند هزار نفر ی گروه زدن و دورهم جمع شدن که چی؟ وقتی تنها وجه اشتراک ـشون موهاشون هست؟! wtf واقعن؟!
اینرو گفتم که بگم نسبت به این دورهمی های وبلاگی هم تو سرم یسری باگ ها می چرخند، که چی ما همه دورهم جمع بشیم؟ وقتی عقاید و سلایق و کلی چیزای دیگه مون با هم فرق دارن؟ و وجه اشتراک ما هم فعلن فقط داشتن وبلاگ هست! ولی دیدم که من دارم همش اونطرف قضیه رو می بینم، و خیلی سعی کردم تا یکم جنبه ی مثبت هم ازش بیرون بکشم و خب به هر ترتیب دوست دارم دوباره انجامش بدم! بار اول دیر رفتم، زود برگشتم، که کاش بار اول زود می رفتم، دیر بر می گشتم! یعنی در هر صورت می خوام بگم که، می خوام برم دیگه، همین!
فقط، هروقت حس کردم دیگه مخم نمیکشه، خدافظی می کنم. امیدوارم نارحت نشید.

دیدار بعدی، نمایشگاه کتاب


دیشب عرشیا ژله‌ی بازی‌ش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریا‌ی خودمان؛ کش می‌آمد، لِه می‌شد، از هم جدا می‌شد و دوباره به حالت خودش در می‌آمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست می‌گفت، بوی خوبی می‌داد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره. 

امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کننده‌ی هوا با رایحه‌ی coco گرفتم و گذاشتم در سرویس بهداشتی. ! آری، نوستالژی هایی که حال آدم را خراب می‌کند را، بهتر که به گند کشیده شود.


تقریبن مدت زیادی می‌شود که روال زندگی‌ام به کار، خانه، کار، خانه، تا بشود کارخانه تبدیل شده و این میان زیاد کسی را نمی‌بینم! معاشرت خاصی ندارم و گهگاهی شب ها به قهوه‌خانه می‌روم! آری، قهوه خانه! من قهوه‌خانه هارا بیشتر از کافه ها دوست دارم، آنجا همه خودشان‌اند و این موضوع را باید در آینده بشکافم. این را گفتم که بگویم خیلی وقت است کسی را ندیده ام،(البته جدای تعطیلات نوروز) هفته گذشته در حال خرید کیف در خیابان منوچهری بودم که یک خانمی از پشت سر گفتند: قشنگه! برگشتم دیدم الهه‌ست، دوست دوران کاردانی‌ام که خیلی با هم دوست هستیم و خیلی وقت است ندیده بودم‌ش، حتا خاطرم بود که آخرین بار پیش از این هم به صورت اتفاقی من را پشت چراغ عابر پیاده چهار راهی دیده بود و از دوست پسرش خواسته بود بایستد تا من هم همراه‌شان به بیرون بروم و اینها. این اولین دیدار یک‌هوئی. روز بعد، بعد از تمام شدن کار و خارج شدن از محل، دیدم که مهدی سر کوچه منتظرم است! شماره‌م را نداشت، البته داشت، من جواب‌ش را نمی‌دادم چراکه از او دلخور بودم و وقتی دیدم که اینطور به دیدارم آمده و بخاطر اشتباهی که کرده بود عذرخواهی کرد، من هم از او پذیرفتم و با او به بیرون رفتم، داخل پمپ بنزین شهرآرا بودیم که آرش زنگ زد، بعد از خیلی وقت! وقتی فهمید شهرآرا هستم گفت که باید به خانه‌شان بروم، چراکه نزدیک بودیم و ماهم رفتیم و آنجا دو نفر دیگر از کسانی که خیلی وقت بود ندیده بودم‌شان را دیدم. این دومین روز از دیدار های یک‌هوئی بود که با یک تیر چند نشان نیز شد. دیدار بعدی دیدار مهمی بود، روزی که پیاده روی من را به باب همایون کشاند و آنجا خیلی اتفاقی دیدم که آیدین دارد از روبرو می‌آید و تا فاصله پنج قدمی مرا نشناخت! و وقتی که شناخت گل از گل‌ش شکفت، خوشحال شد، و ناراحت بود از اینکه چقدر باید از این‌طرف و آن‌طرف از من خبر بگیرد و به هر ترتیب من را به خانه‌ش برد. من از حلقه‌ی ولگردی بیرون آمده بودم و خیلی اتفاقی در طول یک هفته همه کسانی که نمی‌دیدم‌شان را دیدم و حالا دوباره از ظهر قرار ها و برنامه ها برایم پیام می‌شود که من دیگر آن آدم سابق نیستم و حوصله‌ی لیزم از دستم سُر خورده است. . این از این.
در راستای دیدار های یک‌هوئی و صدالبته دور همی وبلاگی، از جالب ترین اتفاق هفته بگویم، از نمایشگاه کتابی که دور هم جمع شدیم و من متوجه شدم آقای امین هاشمی، همکلاس دوران ابتدایی و راهنمایی من بوده‌اند! این خیلی، خیلی، خیلی برایم جالب بود و بیشتر از این خوشحال شدم که امین متاهل شده بود و در راستای اهداف‌ش زندگی می‌کرد و دوست داشتی ترین کار ممکن، اینکه چیز هایی که آموخته بود را تدریس می‌کرد! این جالب ترین اتفاق این دور همی بود و دوست داشتنی ترین اتفاق هم دیدار با خورشید عزیزم بود و از همینجا برای تمام مهربانی هایی که در حق من کرده‌ست از او تشکر می‌کنم، از نامه‌هایش برایم در دوران آموزشی و و و و تا کتابی که بهم هدیه داد، امیدوارم بتوانم همه‌ش را به روشی جبران کنم. (البته خانم مگهان عزیز هم برایم نامه نوشتند) و در کل دور همی وبلاگی خوبی بود، بد نگذشت، بچه ها هم همه خوب و شیرین بودند. زود نرفتم، دقیق سر وقت آنجا بودم و تا آخرش ماندم. البته چندی از بچه ها بودند هنوز، ولی برای من آخرش جایی بود که برگزار کننده‌ی این دور همی از ما خداحافظی کرد. و در پایان جای کسانی که نبودند خالی.

میدونی؟ بنظر من این پول دار شدن نیست که آدما رو عوض میکنه، یعنی در واقع خود پول نیست که باعث تغییر میشه، این مسیر پول دار شدن و پول درآوردن هست که باعث زیر و رو شدن آدما میشه! اولش آدما رو درک نمی‌کنی که چرا دارن زندگی رو چنگ میزنن برای دو زار سود بیشتر! ولی وقتی یروز خودت دو زار بیشتر سود میکنی، میبینی که نه! حال میده.! و کم‌کم ناخن هات رو تیز میکنی برای چنگ زدن زندگی و هی پول در میاری، هی پول در میاری! حتا نمیدونی با این پولا میخوای چیکار کنی! البته میدونی ها، که اونم یحتمل ی معامله‌ی دیگه باشه که این پولت ضرب در دو بشه! یعنی میخوام بگم اینقدر سر گرم پول در آوردن،و دوباره از پولِ در آورده‌ت پول در آوردن هستی! که یروز به خودت میای و می‌بینی پوووف عوضی چقدر عوض شدی!
بعد دوست های چند سال پیشت رو می‌بینی، می‌بینی اینا فازشون هنوز همونه! سلام علیک میکنی، ولی دیگه مثل قبل نیست! هم تو حق داری برخوردت مثل قبل نباشه، هم اونا حق دارن بگن چقدر  عوض شدی! ولی بازم میگم، این مسیر پول دار شدن هست که آدم رو عوض میکنه، وگرنه خود پول که. بده بره بابا، بده بره بابا.

درست خاطرم نیست که کدام هنرپیشه در کدام فیلم بود، خلاصه ای از شرح حال این چند سالِ من را می گفت، که، یادم نیست الکل را شروع کرده بودم که زنم ترکم کرد، یا چون زنم ترکم کرد الکل را شروع کرده بودم. حالا دیگر سال هاست که احساسِ گناه می کنم، اما هر سال بیشتر در عجبم که الکل با احساسِ گناه چه ها می کند. حالا دیگر خیلی وقت است که زندگی ای که داشتم، آرزو ها و هدف هایی که برایشان می جنگیدم. همه و همه، حالا دیگر رفته،؛ تمام شده. دیگر تمام زندگیم بین مشتی از کاغذ دیواری های خط خطی اتاقم، کنسرو های خالی انباشته شده کنجِ دیوار، خواب های پریشان و دسته آخر، الکل، محصور شده. و تمامِ آنچه برایم مانده پذیرش انزواست. حالا سال هاست که از هرچه بدم می آید سرم می آید، مسخره شدن، نگاه های از سره ترحم، کم محلی و گاهی پر محلی! و از همه بد تر. ورودِ رطوبتِ تنفس به گوش! تنفس وجدان. که هر روز در گوشم آرام زمزمه می کند، مقصر تو بودی. من فقط گفتم: تو که حامله ای کمربند ایمنی نبند. بگذار هم تو راحت باشی هم بچه. از کجا باید می فهمیدم راننده ی ماشین جلوئی دیشب تا صبح به هر دلیلی بیدار بوده، به هر دلیلی اون سنگ لعنتی ای را که معلوم نیست به کدام دلیل دیگر زیر لاستیک ـش رفت را ندیده. از کجا باید می دانستم که در لاین سرعت ماشین جلوئیم چپ میکند؟ من مقصر نبودم، من اطلاعاتم در رابطه با تصمیم گیری های خدا کم بود. من فقط راحتی برایشان می خواستم، علم غیب که نداشتم. ای کاش وجدانم می فهمید که آدم مست ، دروغ نمیگوید.

خیلی رندوم یکهو میاد لپ، پیشونی، چشم یا گردنم رو بوس میکنه و میگه تو بهترین دادش مهردادی هستی که وجود داره! اون لحظه رو نمی‌خوام با هیچی عوض کنم، چون تو اون لحظه داره قند تو دلم آب میشه و ذوق مرگ طورم.
منم خیلی رندوم بعضی شبا ی اسنیکرز یک‌جای خونه قایم می‌کنم و فردا از سر کار زنگ می‌زنم خونه و بهش نقشه گنج میدم که مثلن برو تو فلان اتاق بگرد دنبال فلان کیف و اون تو مثلن گنج وجود داره و اینا.

داشتم به این فکر می‌کردم که اگر من بخواهم دوست دختر داشته باشم، آن دختر باید چجور باشد و اولین چیزی که به ذهنم رسید نه صورت بود، نه تیپ و هیکل و فاز و هیچ چیز جز اینکه پینگ پونگ بلد باشد! رفتم پارک ملت، آنجایی که پینگ پونگ بازی می‌کنند! خبری نبود، در واقع سگ پر نمی‌زد! هعی گویان نشسته‌م همانجا و شروع کردم به کامنت بند گوش دادن تا اینکه دو تا دختر از راه رسیدند و تور و راکت و فیلان و اینا. همانطور که نشسته بودم به صورت و هیکل کاری نداشتم، چشمانم را تیز کرده بودم که ببینم راکت های‌شان چیست، که حرفه‌ای اند یا نه، تا اینکه شروع به بازی کردن، کردند و دیدم که نه! پینگ پونگ بلد هستند. بعد تر دیدم که صورت زیبایی هم دارند و رفتم از جلو تماشا کردن، هی رویم را جمع می‌کردم که بگویم من هم بازی می‌دهید؟ هی بیخیال می‌شدم و دوباره! آخر سر گفتم و آنها هم قبول کردند، کسی که دوست داشتم با او بازی کنم راکت‌ش را بهم داد و گفت برنده بجا! من هم سریع برنده شدم تا با او بازی کنم و وسط بازی با او بودم که دوست پسر هاشان از راه رسیدند!!! او را هم بردم، خواستم بروم که پسرها انگار که بخواهند خودی نشان بدهند گیر دادند تا با آنها هم بازی کنم، آنها را هم بردم و رفتم. 
تو مسیر برگشت حس و حال

ترومن را داشتم، آنجا که هرجا می‌رفت یک ابر بالای سرش بود و هی می‌بارید.


تا اینجا، آیا دلی را شکسته‌اید؟ آب کرده‌اید؟ سوزانده‌اید؟ تا اینجا، آیا سر و کارتان با دل باقی بوده‌ست؟ با دلی بازی کرده‌اید؟ دلی را لرزانده‌اید؟ توی دل کسی را خالی کرده‌اید؟ دلی را از خود کَنده‌اید؟ آیا دلی به شما سپرده شده؟ آن را پس زده‌اید؟ دل‌تان پیچ خورده است؟ دل پیچ خورده‌تان تنگ شده است؟ دل تنگ شده‌تان را به کسی بسته‌اید؟ دل‌تان گنده است یا کوچک؟ اصلن بار معنای واژه "دل" در نظر شما چقدر است؟

پ.ن| نظر دهی بسته‌ست، و در واقع جواب این سوال ها به درد من نمی‌خورد، به درد خودتان می‌خورد. مثل من که روبروی آینه‌ی قدی برای خودم محکم شیشکی بستم و این سوال ها را از خودم پرسیدم.

پ.ن۲| آهای مهردادِ پیزوری، به خودت بگیر.

رفتم خانه‌ی مکعب اینها! خیلی اتفاقی و خیلی زورکی طور البته، ولی خب اینکه خودم هم می‌خواستم، یعنی دوست داشتم که بروم آنجا را نمی‌شود انکار کرد! نه برای خودش، نه برای گربه‌هایش، نه برای پر رو بودن خودم. فقط برای مَدی! حس می‌کنم دوستی‌ای که با مَدی می‌توانم داشته باشم خیلی قشنگ تر از دوستی با مکعب باشد! اصلن من رفاقت با پسر ها را بهتر بلدم. شاید تیکه هایی هم بهم انداخته باشد، اما من فقط دوست داشتم خوش باشم، بالآخره بعد از این همه سال یاد گرفته‌م چطور فراموش کنم، نادیده و نشنیده بگیرم.
از طرفی، او دیگر مکعب نبود، کاملن حل شده و کاملن ساده و بی هیچ پیچیدگی‌ای خیلی آسان بنظر می‌آمد!

سالها پیش، جایی که جز نبود توپ دو لایه و دروازه، دغدغه‌ای دیگر در زندگی‌ام نبود، پسر های به سن و سال الآن‌م را می‌دیدم که خانواده به‌شان گیر می‌داد تا آن ها ازدواج کنند و دعوا و داد و بی‌داد و اینها. آن زمان هیچ درکی از این قضیه نداشتم، اصلن حتا لحظه ای به آن واکنش ها فکر نمی‌کردم! که مثلن چرا خانواده می‌خواهد به زور برای پسرش زن بگیرد؟ یا چرا پسر نمی‌خواهد زن داشته باشد؟ به هر ترتیب، زمان است دیگر، یک آن به خود آمدم و انگار نوبت من باشد!
درست زمانی که من دارم از تنهایی رنج می‌برم، مادرم گیر سه پیچ داده است تا برایم زن بگیرد! می‌گویم که من زن نمی‌خواهم! می‌گوید که بیخود! می‌گویم آخر من شرایط ازدواج را ندارم! می‌گوید همه شرایط را فراهم می‌کند! می‌گویم که آخر با چه کسی؟ می‌گوید خودم بهترینش را برایت گیر می‌آورم.
مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را.
و از هم کلام شدن به بچه ها همین بس که، دیشب خواهرم پرسید واقعن نمی‌خواهی زن بگیری؟ گفتم نه، ولی واقعن می‌خواهم یک دوست دختر داشته باشم. (پرسید بین دوستانت اذیت نمی‌شوی که فقط تو تنهایی؟) گفتم چرا. می‌شوم.



چند روز قبل که فلان جا کاری داشته‌ام و همان‌طور که قدم می‌زدم باری به سرم افتاد که یک باکس آب معدنی تگری فراهم کنم! فراهم کردم و آن را با خود خِر کش کردم و هرکس که دیدم دارد از گرما مایع وجودش را با تعرق بیرون می‌ریزد را، یک آب معدنی هدیه دادم. واکنش ها قشنگ بودند، انگار که درست به موقع و سر بزنگاه به دادشان رسیده باشم و خوشبختانه روی لب همه‌شان لبخند نشست. خودم از این کارم خوشم آمد و امروز هم در همان راستا خیلی رندوم طور فلان خیابان را شیرینی پخش کردم! ملت با لبخند می‌پرسیدند به چه مناسبت؟ من هم با لبخند به هرکس یک جواب می‌دادم! مثلن ورود به تابستان، یا سه شنبه های دانمارکی، یا موضوع آزاد و امثالهم.
و اینکه پل گیشا را جمع کردند، دارم فکر می‌کنم حالا چطور زیر پل گیشا قرار بگذاریم؟ حال غریبی‌ست! مثل امروز صبح که از زیر پل گیشا، روی پل گیشا معلوم بود.

خواستم شرحی بر حال و احوال این روزها و اتفاقاتی که گریبان گیر من سالخورده شده است را سیاهه کنم، اما. چه بگویم که از "با" بسم الله مداد می‌شکند، جوهر پس می‌افتد و ورق واجر. چه بگویم؟ و چگونه دهان باز کنم که سیل این کلمات تند و تلخ و ج که مثل چاه پر شده، تمام دهانم را در بر گرفته، این مجاز خانه را زیر خود نبرد؟ تا کی صافیِ صبر را سر بکشم؟ تا کی قورت دهم این روزگار بد قلق را؟ سر جگرم از دندان زخم است! دلِ تنگم سوخته و غصه دارم برای خودم. برای خود ساده و مثل کف دستم. . که هر بار برای زندگی‌ام تصمیمی گرفته‌ام، یک اتفاق از پشت رویم تکل زده است.
و آری، این خاصیت باد است، بو ها را با خود به این طرف و آن طرف می‌کشاند، آری، دوباره بوی امید، دوباره وزش باد.

به مشغله هایم که نگاه می‌کنم، آنقدر ها هم الکی نیستند که بگویم هزار تا کار بیخودی دارم، که وقت نمی‌کنم دستی به سر و گوش اینجا بکشم. گرفتاریم، و امیدوارم این دوندگی ها روزی به نتیجه برسد و دیگر آنکه از پیش به آن اشاره شده بود، سفر، خوب است! در رابطه با افسردگی مطالعه کردم و دیدم پوووف پسر، من آدم افسرده‌ای هستم! آن هم به شدت. خوشبختانه چندی‌ست با اکیپی آشنا شده ام که حس بدی نسبت به‌شان ندارم و خوشبختانه تر آنها هم همینطور، و همدیگر را پذیرفته ایم. با هم سفر رفته ایم، خوشگذرانده ایم و از یکدیگر چیز های جدید آموخته‌ایم. فقط گاهی تیکه پراکنی می‌کنند که انگاری این قضیه را همجا باشد! ولی به هر ترتیب خرداد گذشته را به دریاچه‌ی نئور رفتیم و به دنبال آن به سوباتان. حس و حال نوشتن واو به واو سفر نامه در من جاری نیست! لذا عکس هایی را برایتان در نظر گرفته ایم که +فیلم !

ادامه مطلب


آدم ها برای زندگی‌شان تصمیم های قشنگی می‌گیرند! اما مسیر از ایده به فعل رسیدن آنقدر طولانی‌ست که ده بار در این مسیر می‌زایید، بیست بار می‌چایید، سی بار می‌رینید. آری، دقیقن ! برای بار سی‌ام ریده‌ام. . و نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شوم؟ چرا رویم کم نمی‌شود؟ چرا کسی نیست گوش‌م را بپیچاند؟ چرا سرم نمی‌شکند با این همه سنگ؟ چرا یکی نیست دستم را محکم بگیرد و بگوید هییییس، آرام باش، بنشین، رسیدی. . دارم می‌جنگم، به جان خواهر مادرم هر سکانس و هر بار این زندگی را دارم می‌جنگم، از صبح های زود که با خستگی و خواب آلودگی می‌جنگم و بیدار می‌شوم گرفته، تا تمام روزمرگی‌ای که تف توش. تف توش آقا، تا شب ها قبل از خواب که با فضای بیکرانی از فکر و خیال که با لباس رزم و تا خشتک مسلح رو به من سرازیر می‌شوند. . خسته‌ام از این همه عدای آدم های منطقی را در آوردن! خسته‌ام که اینقدر احساسات‌م را دو دستی خفه کرده‌ام، از اینکه هر بار پای دل و عقل آمد وسط، من ریدم به دل.! حس می‌کنم هر بار که اینکار را کرده‌ام، یک مهرداد را در خودم کشته‌ام، حس می‌کنم یک عالمه مهرداد درونم مرده و از داخل بو گرفته‌ام. می‌خواهم خالی شوم. در این لحظه تنها چیزی که می‌خواهم، از خدا؟ کائنات؟ شما؟ خودم؟ نمی‌دانم! می‌خواهم خالی شوم و نمی‌دانم چجوری؟ یا از چه کسی بخواهم؟ نمی‌دانم.
یک بوم بزرگ بگیرم، خودم را رویش بپاشونم ، رویش گریه کنم، تف کنم، شوم، با منی‌م حجم درست کنم، رویش استفراغ کنم، رنگش کنم، نگاهش کنم و جیغ بکشم. .

کیان پورتراب - بی حس


اینجور برایم جا افتاده است که سکوت کنم! و قضایا را داخل خودم حل کنم. و این سکوت مقوله‌ی سنگینی‌ست و کار راه انداز، با سکوت می‌شود به حقایق رسید، با سکوت می‌شود نسبت به آدم ها شناخت بیشتری پیدا کرد! اصلن حواس انسان اکولایزر طور است! وقتی چشمانت را ببندی، بهتر می‌شنوی، وقتی دهانت را ببندی، بهتر میبینی و به همین شکل. این یک. 
دو، مادرم به من یاد داده است که همیشه، حتا اگر قرار باشد گردنم را بزنند راست‌ش را بگویم! و من هم این درس را به خوبی آموخته‌ام. و واقعن چه مصلحتی را باید فدای حقیقت کرد؟ یا چرا دروغ های مصلحت گرایانه را برای کسانی که دوست‌شان داریم بکار می‌بریم؟ با این ایده که اگر حقیقت را بفهمد ناراحت می‌شود! اما ناراحتی حقیقت بهتر است، یا ناراحتی فهم دروغ مصلحت گرایانه؟ 

پ.ن| بیایم مثل کف دست باشیم، صاف، ساده، بیایم بین خطوط نه در حاشیه! بیایم سر هیچ و پوچ یکدیگر را از دست ندهیم. 

جهش و تغییر نسل ها، بیشتر از لحاظ اعتقادی مقوله ای‌ست که بنظرم در ایران بیشتر قابل لمس باشد تا باقی کشور ها، از این رو درک و کنار آمدن طرفین قضیه با این موضوع که چرا بچه‌ام اینطور شد، یا چرا خانواده من اینطور اند سخت و ناراحت کننده‌ست. اما اینکه خانواده به وقت مهمانی رفتن فرزندش را با خود نبرد چراکه فکر می‌کند آبرویشان می‌رود! یا برعکس این قضیه، فرزند از رویارویی خانواده‌ش با دوستان‌ش فراری‌ست، که مثلن مادر من چادر سر می‌کند دوست ندارم دوستانم مسخره‌ام کنند.

*احساس کردم وارد به مبحثی می‌شوم که سر رشته ای درش ندارم.

اما خواستم بگوییم خانواده هرچقدر هم که از شما دور باشد/شده باشد. با تمام تغییر و فاصله های فکری ای که این روز ها با هم دارید، باز هم آنها هسته‌ی تشکیل دهنده‌ی شما هستند، و خاری که به کف پای شما می‌رود، به چشم آنها ! جان عزیزتان هوای خانواده‌تان را داشته باشید و در هر شرایطی هستید سعی کنید روابطی حسنه میان‌تان جاری باشد. من با در نظر گرفتن یک لحظه نبودن‌شان این پست را نوشته‌ام.


خیلی قبل تر از آنکه کتاب قیدار رضا امیرخانی را خوانده باشم، از کلاس های اخلاق آقا مجتبی تهرانیِ خدایش آمرزیده، با مداری کردن با خلق‌ا. آشنا شده بودم. اما، تا بحال شده است که در حال مدارا با شخصی باشید و ناگاه آن را روی کمر خود ببینید که به دنبال هِندِل می‌گردد؟  من همیشه سعی می‌کنم چیزی را از زیر به رو نکشم! کسی را به هر ترتیب ناراحت نکنم و اگر دست روزگار من را جایی رها کرد که آنجا زیر دستانی داشتم، دست تک تک‌شان را بگیرم. اما اینکار را باید بسیار با دقت انجام داد تا تفاوت بین یک آدم خوب و یک آدم احمق مشخص باشد! چرا که واقعن حس خستگیِ ماسیده به آدم دست می‌دهد وقتی تمام خوب بودن هایت را پای اُسکل بودنت بگذارند!


تا دیروز از هرکس می‌پرسیدی فلان چیز را چند خریدی؟ می‌گفت آنوقت که دلار ارزان بود فلان تومن، الآن سه برابر شده!

امروز از هرکس می‌پرسی فلان چیز را چند خریدی؟ می‌گوید آنوقت که دلار گران بود فلان تومن.

 

پ.ن| این چُسی هم مقوله‌ی جالبی‌ست در نوع خودش.


خانه دلتنگ غروبی خفه بود / مثل امروز که تنگ است دلم / پدرم گفت چراغ؛ و شب از شب پر شد / من به خود گفتم یک روز گذشت! مادرم آه کشید‌‌‌. "زود بر خواهد گشت". ابری آهسته به چشمم لغزید، و سپس خوابم برد / که گمان داشت که هست این همه درد ، در کمین دل آن کودک خُرد!

 آری، آن روز چو می‌رفت کسی ، داشتم آمدنش را باور.

من نمی‌دانستم معنی "هرگز" را، تو چرا باز نگشتی دیگر؟

آه ای واژه‌ی شوم، خو نکرده‌ست دلم با تو هنوز! من پس از این همه سال. چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم، آه.

سایه جان، سایه‌ات مستدام.


ما اگر پیچیده ترین و غیر محتمل ترین موارد و اتفاقات و جریاناتِ تمام دوران، یعنی چه گذشته و چه آینده را داشته باشیم، توقع داریم که همه ما را درک کنند! هرکس هم درک‌ش نکشد ما شانه بالا می‌اندازیم و لبانمان را به پایین کش می‌دهیم که مگر چه چیز عجیب و غریبی بود که درک نکرد! اما نوبت به خودمان که می‌رسد، درک نمی‌کنیم! اصلن متوجه نمی‌شویم! غریب است، نمی‌فهمیم، درک‌مان، به دَرَک می‌رود.


پشت چراغ قرمز فلان جا، اومد شروع کرد به شیشه پاک کردن، دوستم هی می‌گفت تمیزه، تمیزه. ولی داشت کارش رو می‌کرد. منم داشتم آروم نگاه‌ش می‌کردم، چون واقعن خوشگل بود! هزار تومن بهش دادم و گفتم دست شما درد نکنه. هزاری رو گرفت، ی نگاه به دور و اطراف انداخت، آروم بهم گفت : "بیز" 

 

پ.ن| بیز، مخفف بیزینس هست که استعاره از این موضوع‌ست که پول می‌گیرم، تن می‌فروشم!

پ.ن۲| اسلامیک ریپابلیک آو ایران.!


فهرست خواسته های نیافته‌ام را بالا و پایین کردم، تو نبودی.! حال نمی‌دانم در سال هایی که رفت من به تو رسیده‌ام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده.؟ سر خودم را گول چه می‌مالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز می‌بینمت. در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی.! که البته این حال و هوای عاشقی‌ست که همه چیز را به تو ربط می‌دهد. و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد ته‌کوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی تر آنکه آن دختر یک خواهر دوقلو هم دارد.!
آخر هفته‌ی گذشته را برای اولین بار همراه این تور های یکروزه به فلان آبشار در شمال رفتم، در مسیر رفت و برگشت کنار یک خانم مهربان نشسته بودم، کلی با هم ارتباط گرفتیم و حرف و حدیث و آشنایی و اینها، وقتی رسیدیم متوجه شدم اسم‌ش خاتون است! از صدا زدنش امتناع می‌کردم که نکند گریه‌ام بگیرد. تا نفس در سینه می‌انداختم که صدایش بزنم، یادم می‌افتاد که نه. هیس.
نکند آن نقطه از این سیر زمانی، من مُردم؟ نکند تو زنده باشی و این منم که سرگردان. نکند تا آخر این مسیر روزگارم، روزگارِ قبل از تو باشد؟ من کی به تو می‌رسم؟ روزگار بعد از تو را چه رنگ است؟ پس چه وقت قبول می‌کنم که باید تو را هم به فهرست خواسته های نیافته‌ام اضافه کنم؟ پس کی قبول می‌کنم که رسیدنی در کار نیست؟ پس کی دست از سرِ دلم بر می‌دارم؟
اما خیالت جفت شیرین بانو ، مبادا دلت شور این مجنون را بزند.! که من از گل های چارقدت باغی ساخته ام به خنکای فصل زمینی شدنت. آری،؛ من از یاد تو روی هر برگ آن باغ نوشته ها دارم. خیالت جفت. من هنوز هم روشن‌ام خورشید من، هنوز هم کامل‌ام . . . میان آن باغ سر سبز خنک، برجی ساخته ام به قد هجران ـمان، نُک‌ش میان ابر ها و پنجره ای که رو به اتاقیست برای تنهایی من، دخمه ای که هر شب قلم را نوازش می‌کنم تا اندکی از باقی تنهائی ها دور باشم. اما، تو خیالت جفت خاتون. نکند زبانم لال، بد به دلت راه دهی.! که من هیچوقت تنها نبوده ام، من خروار ها یادُ خاطره از تو دارم، به خیالت می‌شود چشم ها را بست و تمامشان را بیخیال شد؟ خاطراتت نامیراست بانو. حتا در گور هم تنها نخواهم بود ، گورِ من پر است از موضوعاتی که با خود به گور میبرم. برای مثال ، دستانت.
این حال و هوا، اصول لازم الرعایه ‌شش ماه دوم سال است! دست من نیست که برگردم به فلان تابستان ، که صبح ها با دوربینم و شب ها با قلم و دفتر ثبت لحظه می‌کردم. دفتری که صفحه‌ی اول‌ش برایم از سهراب نوشتی، از شقایقی که تا هست، زندگی باید کرد. غریب شش سال عجیبی که، من چه زردم امروز، و چه اندازه تنم مغموم است! دیدی آخر اندوه، سر رسید از پس کوه؟! آفت ‌‌تلخ نبودت، ریشه‌ی زندگی و مزرعه را از جا کند! راست گفتی خاتون. دورها آوا ـیست که تو را می‌خواند، و تو بی تابانه مثل آهو شاید.، جَستی تا ته دشت، رفتی تا سر کوه حال زردم امروز. بی شقایق، بی تمامِ ریشه های سبزِ تو. زندگی باید کرد.

 

پ.ن|

این مرثیه ها را تو بخوان غائب مدلول ، تا پی ببری چه کرده‌ای با من مفعول 


با پول خیلی از مشکلات حل می‌شود! مثلن به من پول بدهید تا عید مشکل ترافیک تهران را حل می‌کنم! اما خب می‌دانید؟ وقتی از همین ترافیک می‌توانند پول دربیاورند، چرا پول خرج کنند برای از بین بردنش؟ 

پ.ن|

وقتی یک بازی را خودتان طراحی کنید، آنوقت می‌دانید اگر یکوقت فلان درب را شکستند، پشت آن در چه چیز هایی را منتظرشان بگذاری.

پ.ن۱.۵|

من یکروز دستم به ماشین زمان می‌رسد و باز می‌گردم به عقب و وسط اتاق فکرتان می‌رینم!

پ.ن۲|

آهای عمو فیلترچی، خودت می‌دانی فشار روی کدام سوراخم است، بیخیال.


یکی از دلایلی که قسمت نظردهی بسته‌ست این می‌تونه باشه که من دارم با اسم و رسم خودم اینجا می‌نویسم. و امکان اینکه کسانی که من رو از نزدیک می‌شناسن یا حتا فامیل دور یا نزدیک هستن هم اینجا رو بخونن زیاده. و احتمال اینکه تو ذهنشون یسری فعل و انفعالاتی صورت بگیره که بخوان با یک اسم الکی یه نظر چالش برانگیز برام بذارن هم وجود داره. از طرف دیگه، من وبلاگ رو سوای باقی جاها می‌دونم، در حقیقت اینجا رو خونه خودم می‌دونم! و این احتمالات وجود داره که تو خونه خودش آدم از حموم بیاد بره سر یخچال آب بخوره، یا بخواد سیگار بکشه یا حالا خود یی‌کنه مثلن. و آدم از اینکه تو خونه خودش داره چه گهی می‌خوره هم نباید خجالت زده باشه! (اصلن واقعن چه دلیلی داره آدم از چیزی که هست خجالت بکشه؟ اصلن خجالت رو باید کجاها کشید؟ این خجالت مطلب طولانی و مهمی هست که خیلی وقته بهش فکر می‌کنم که بیام در موردش بنویسم، چون فکر می‌کنم ما از خیلی چیز هایی که هیچ دلیلی برای خجالت کشیدن ازش وجود نداره، خجالت می‌شیم! مثلن چندبار بهم گفته شده خجالت نمی‌کشی تو پینترست یه بورد داری به اسم فتیش؟ نه! خجالت عنه؟ من باید از فتیشام هم خجالت بکشم؟ اصلن به شما چه؟)

اینه که خواستم بگم شمایی که از بیرون داری به این خونه و صاحبش و دکوراسیون و سیستم اطفا حریق و تخت ینفره‌ش و کمد مرتب و در و دیوار خط‌خطی‌ش نگاه می‌کنی و لابلای فکر و خیالت زیر لب میگی نوچ نوچ؛  لغت ! هیچ کدوم از ایده های توی سرت در رابطه با هرچیزی که من مهرداد رو تشکیل داده، کوچک ترین تاثیری روی هیچکدوم از اتفاقات در حال رخ دادن تو زندگی من، نمی‌ذاره! و برام مهم نیست راجع به من چه فکری میکنی یا چه نقدی از من داری! چون در نهایت این منم که تاوان اشتباهات و پاداش کارای خوبم رو میدم و می‌گیرم!

خیلی سال میشه که من از فامیل کشیدم بیرون! جوری که نه عید دیدنی، نه اگر کسی ازدواج کرد یا از دنیا رفت یا به دنیا اومد یا تلفنی زده شد و خواستن صدای من رو بشنون و هیچ و هیچ. دختر خاله‌م عروسی کرد، من نرفتم، خاله‌م زنگ میزنه صدام رو بشنوه،  باهاش حرف نمی‌زنم! شوهر خالم عمل قلب باز کرد، حتا زنگ نزدم بهش، چه برسه بخوام برم پیشش! حتا یه زمزمه هایی هست که فکر می‌کنن من عاشق دختر خاله‌م بودم و برای اینکه اون عروسی کرده من ارتباطی با اونا ندارم! اونقدر فکر و خیال ملت به تخمم هست که برای شفاف شدن این ابهامات هم که شده یسر نمیرم خونه‌شون! البته چون مطمئنم دختر خاله‌م خودش می‌دونه من اون رو به چشم خواهرم دوستش دارم، دیگه باقی چیزی که باقی فکر می‌کنن مهم نیست! 

دوستان من خیلی از باورام رو از دست دادم، یکی از باور هایی که هنوز از دست نرفته و دلیل محکمی برای رد کردنش فعلن ندارم این هست که ما همین یکبار رو زندگی می‌کنیم! حالا تو این یکبار که تو مسخره ترین مختصات بدنیا اومدیم، بیایم زندگی خودمون رو بکنیم دیگه! دیگه نه کار به زندگی باقی داشته باشیم، نه به تخممون باشه کی در مورد زندگیمون چی فکر می‌کنه!

 


اول، خب میدونی؟ بعضی از خانم ها به کسی نیاز دارند که وقتی خوب نیستند، خوب بکندشون!

دوم، بعد از یک مدت میذاری زمین. یکم خالی خالی راه میری و بعدش می‌فهمی کوله بار خستگی بود، نه تجربه.

سوم، دم رفیقام گرم که بهم حرف مادرم رو ثابت کردند! میگفت رفیق بازی تهش هیچی نیست.

چهارم، این گارد ریل ها و نرده ها و یا به هر تر تیب تیر و تخته هایی که خراب شدند، همونایی هستند که شهرداری بعد از تصادف پولش رو از مقصر گرفته!

پنجم، هر روز برای این خرابه مستاجر آید، ولی تو سالهاست رهن کامل‌ش کردی.

ششم، نکند از دهنم در بروی.

هفتم، دانشمند ها احمق‌اند که با معادلات دنبال حل پیچیدگی‌اند. خیلی ساده‌ست، موهای تو، انگشتان من.

هشتم، اخم هم جالب است، از آن جهت که آدمی در اوج لذت هم، اخم می‌کند.

نهم، پاییز اومد تو.

دهم،.


خانم های عزیز، هیچ دلیل منطقی‌ای برای اینکه شما به استادیوم نروید در نظر من وجود ندارد. اما باید بدانید استادیوم هیچ چیز خاصی ندارد! جز هر ثانیه چهل و هفت مدل فحش شنیدن، دود سیگار و امثالهم. اصلن خود فوتبال چه چیز خاصی دارد که تماشای آن داشته باشد؟ دارم در رابطه با لیگ ایران صحبت می‌کنم. ! 

که البته این حرف ها را گوش شما بدهکار نیست! آدمی عادت دارد بدود به سمتی که آن را ممنوعه می‌خوانند! و وقتی به آنجا می‌‌رسد متوجه می‌شود عن خاصی آنجا نیست و در واقع آنجا نریدند! 

 

*یدقه حمله نکنید، متوجه منظورم نشدید، من میگم آقایون هم نباید برن استادیوم.


اول، میدونی؟ زندگی بعضی وقتها مثل رانندگی تو ی سراشیبی لغزنده‌ست! ترمز بگیری، رفتی برا خودت.

دوم، آدم با پشت کار بدون پشتوانه، وسطای راه پشت کارش درد میگیره! (آقا این درده ها)

سوم، می‌طیمودند!  (تلفیق پیمودن و طی کردن)

چهارم، من به چشم خویشتن دیدم که وقتی با پول بابات مخ بزنی، دیگه اهمیتی نداره چقدر پلشت و یوبس و بول هوسی!

پنجم، بهش گفت: خب چرا خودت رو نکشتی؟ اشکاش رو پاک کرد، همونطور که از تو آینه داشت نگاهش می‌کرد گفت: مگه ینفر، چندبار میمیره ؟

ششم، بهش گفت حالا بگو بینم عشق یعنی چی؟ همونطور که طاق‌باز خوابیده بود، تف کرد رو هوا

هفتم، در این برهه، بنامم کی رسد قرعه؟ من خسته، من پاره، من مرده.

هشتم، معاشرت با آدم های بزرگ تر از خودمون این توهم رو به ما میده که ما هم بزرگ شدیم!

نهم، پاییز داره در میزنه.

دهم، . . .


مرکز طبی کودکان تهران جایی هست که مردم از همه جای ایران بچه‌اشون رو میارن تا مداوا بشن. دور بیمارستان و کوچه پس کوچه‌اش چادر میزنن و شب همونجا می‌خوابن. نزدیک همونجا، ی آقایی جلوم رو گرفت، کشیدم کنار، ی دستش دست پسرش بود و تو اون یکی دستش آبروش رو مچاله کرده بود و فشار میداد. گفت از فلان شهرستان اومدم میخوام نهار. سریع حرفش رو قطع کردم، گفتم شماره کارت داری بهم بدی برات آنلاین بزنم؟ گفت و منم براش ی مقدار پول جابجا کردم که بتونن شام هم بخورن. خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر و دعا خیر و اینها و من رفتم.

دو دقه بعد پیام اومد که مانده حساب: چُس تومن. تو دلم لبخند زدم، گفتم حداقل من شرمنده خودم میشم نه پسرم.


برا من اینطور بود که اینجا دهه‌ی اول و دوم زندگی دست ما نیست! از خیلی جهات، اول اینکه تو گوشمون اذان میگن، بعدش مدیا و مدرسه و زنگ دینی و معلم پرورشی و و و، تا انتخاب لباس و مدل مو، تا اینکه تو کدوم رشته تحصیل کنی! که حتا اگر در رابطه با این مهم هم از شما سوالی پرسیده بشه، اینقدر تو این سالها تحمیل نظر داشتی، یا نظری ازت نخواستن که نمیدونی تو چه رشته ای میخوای تحصیل کنی! اصلن نمیدونی که آیا واقعن میخوای تحصیل کنی؟ یا بچسبی به کار و پول درآوردن؟ که هدف از اون درس خوندن هم در نهایت رسیدن به پول هست! حالا به هر ترتیب وارد دهه سوم میشی، دو تا چَک بد میخوری و میفهمی اینجا روزگار دست بزن داره! چشمات رو باز تر میکنی که بعدیارو جا خالی بدی. خلاصه یا میری سر کار، یا دانشگاه، یا سربازی. خواسته یا ناخواسته تو دهه سوم با تیپ های شخصیتی جدیدی آشنا میشی و برخورد میکنی که با باور هایی که تو این بیست سال بهت رفته بود مقایرت دارن، برات کلی سوال طرح میشه! یا میری دنبال جوابات و یه خط زمانی جدید برا خودت باز میکنی، یا ترجیح میدی سوالا رو پشت گوش بندازی و مثل دو دهه اول زندگی، فقط قبول کنی.!
به هر ترتیب، هر کاری که میخوای شروع کنی رو اولش یه هدفی در نظرت هست دیگه! هدفی که برا من درنظر گرفته بودن این بود که بشم! رفتم حوزه علمیه یارو گفت الآن زوده برو یه دوری بزن دوباره بیا، رفتم دبیرستان از دوازده تا درس افتادم! رفتم شبانه با بدبختی دیپلم گرفتم! تازه چه دیپلمی؟ گرافیک! چرا؟ چون اونجا فقط گرافیک داشت و مدیر مدرسه گفت اگر رشته‌ی دیگه دوست دارید باید برید خودتون دنبالش و اینا، که من بعد از گرافیک یه دیپلم مکانیک هم گرفتم! چون مامانم گیر داده بود که برای کار خوبه و اینا.تازه اون موقع من به طور حرفه‌ای ورزش میکردم و هدف خودم این بود که برم تو تیم ملی کشتی و مدال طلای المپیک رو گاز بگیرم! اینکه میگم حرفه‌ای، حرفه‌ای ها.! داشتم مشمول خدمت میشدم، رفتم دانشگاه! مثلن هدف من از دانشگاه رفتن اولش این بود که سربازی نرم! کارشناسی رو ول کردم رفتم خدمت! چون هدفم از سربازی رفتن هم این بود که از ایران برم! که بعد از سربازی برای جایی که توش خدمت میکردم و فیلان!.
ولی خب اینکه بیای هدفی در نظر بگیری و شروع به کار کنی و به هدفت برسی؛ نمیگم دور از دسترس هست، ولی خیلی به شرایط و اتفاقات دور و اطراف بستگی داره! اینه که وسط های راه ماهیت هدفت تغییر میکنه، یا بدتر ، به این نتیجه میرسی که اصلن این چه هدفی هست؟ یا گیریم به هدف رسیدیم، خب؟ بعدش؟ این دهه سوم هست که نمی دونیم  دقیقن قراره چه گهی بخوریم و در همون لحظه در حال خوردن چه گهی هستیم و به هر ترتیب تموم میشه! دهه چهارم  هم حتمن به یه خودآگاهی جدید از خودمون می رسیم،  می‌شینیم به وارسی سال هایی که ریدیم توش! و شروع می‌کنیم به جبران اشتباهاتی که انجام دادیم! و معمولن اولش این هست که من چقدر با خانواده‌م بد کردم! پیگیر خانواده‌ت میشی و سعی میکنی هواشون رو داشته باشی و اینجا نقطه ای از زندگیت هست که به قول خودت پیر کارکشته و سر به سنگ خورده و تجربه و فیلان. حالا یا تو این سالها به پول رسیدی و خیالت راحته یا نه و دهنت سرویس! تازه اون خیال راحت هم چند سال بعدش از کبد و معده و قلب و اینور و اونور میزنه بیرون و باید پولات رو خرج راهت ریدنت بکنی. (حالا اینکه اون وسط عاشق بشی و تشکیل خانواده اینارو دیگه نگفتم)

من الآن نیمه اول دهه‌ی سوم زندگیم‌ رو رد کردم، نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر پتانسیل داشتم که کسی نبوده به سمت درست هدایتش کنه. که رفتم دنبال سوالام، به جواب خیلیاش رسیدم و خیلیاش هم بی جواب موندن، دیدم اینهمه جا های رفته و آدمای دیده و تجربیات و ماجراجویی و کوفت و درد و زهر مار. خب؟ دستاوردت چی بوده خوشگل پسر؟ چرا هیچ گهی نیستی؟ البته ما خیلیامون هیچ گهی نیستیم، و هیچ گهی نخوردیم و قرار هم نیست اتفاقی برامون بیوفته، ولی باهاش مشکلی نداریم! اما من دارم اذیت میشم از این هیچ گهی نبودن! و همه‌ش زورم به جبر و دولت و تاریخ پشت سرمون میرسه و اونا رو سرزنش می‌کنم! و از اونطرف قضیه هم نگاه کردم که چون خودم نخواستم و گشادی از خودم بوده و اینا، ولی بیایم قبول کنیم "شرایط" خیلی دخیل هست. و شاید لازم باشه بگم هیچ گهی نبودن به چمیدونم، اینکه هنرپیشه معروفی نیستم یا فوتبالیست یا همون کشتی و اینا نه. ما خیلی از هنرپیشه ها و ورزشکارامون هم هیچ گهی نیستن! من دارم به زندگی یکی مثل ایلان ماسک حسودی میکنم.! که چرا من باید قربانی و درگیر سیستم برده داری نوین باشم و اون هرچی میاد تو ذهنش رو عملی کنه. 


حالا هرکس می‌رسه بهم میگه مهرداد؟ موهات رو چرا زدی؟ موهات حیف بود. می‌گم مو که در میاد، بعد از سه سال می‌شه همون اندازه که بود، اما جوونیم آقا، جوونیم. (جان خودم دارم اشک می‌ریزم و می‌نویسم "جوونیم") من دیگه بیست سالم نمی‌شه! من دوباره برنمی‌گردم به نوجوانی و نونهالی! مو که غصه نداره. می‌دونی؟ سخته که بخوای به سر و گوش زندگیت دست بکشی و وضعیت رو برا خودت بهترکنی و همه‌چیز رو نادیده بگیری، ولی یکی از بیرون هی به‌ت سیخونک بزنه! من هیچوقت فکر نمی‌کردم بشینم گوشه اتاقم و برای کسایی که نمی‌شناختم‌شون گریه کنم! فکر نمی‌کردم راسته‌ی میدون آزادی تا سر استاد معین رو راه برم و اشک بریزم؛ حقا که اسم درستی روی گاز اشک آور گذاشتن! شوکر، واقعن شوک میده و باتوم، واقعن درد داره. فکر نمی‌کردم یروز بخاطر دیدگاهی که دارم بریزن سرم و بزننم! من زیاد فکر می‌کنم، ولی فکرم به اینجا ها نرسیده بود! که شبش تو مترو کلا هم رو بکشم رو صورتم و بی صدا گریه کنم! برای یه جوون بیست و پنج ساله با کلی استعداد که داره خاموش میشه. امام علی تو نهج البلاغه می‌گه انسان صالح زیر بار زور نمیره. ولی من شرمنده‌م آقا جان، علی زمان ما زورش به ما می‌چربه. زیر بار زور! نوشتنش هم زور داره. دیگه نمی‌تونم و نمی‌دونم! ولی اونشب نظرم عوض شد، که کسی که با این روش قدرت رو بدست گرفته، با این روش از دست نمیده‌ش! انقلاب به سبک بهمن پنجاه و هفت، برای چهل و یک سال پیش هست. این اجتماع ها فقط راهی‌ست برای نسل کشی امسال من که بار زور کمرشون رو شکسته! فقط امیدوارم سنگی که به سینه می‌زنید، به سرتون بخوره.!

 چند ماه پیش تو خیابون خودم رو وزن کردم، دیدم با کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همه‌ی وسایل تو کیف، ۵۸ کیلو‌ام.! اولش ترسیدم، بعد پیش خودم گفتم ترازوش خراب بوده. شبش تو آینه خودم رو دیدم، دوباره اون ترس اومد جلو چشمام. نگاه کردم به چند سال پشت سرم و دیدم کلن یک متر اومدم جلو‌! رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم همه پله های پشت سرم هم خراب کردم. به خودم گفتم باید برگردم، خودم جواب داد مگه نمی بینی پله هارو خراب کردم؟ بهترین کار به جلو ادامه دادن هست. ولی گفتم نه، باید برگردیم، ما یچیز مهم رو جا گذاشتیم. پله ها مهم نیست، باید بپریم! هرچقدر هم دور باشه، هر چقدر هم دیر باشه. آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب، اشتباه ترین جمله برای درست نکردن همه‌چی هست! بین یک و صد کلی فاصله‌ست، مهم اینه که تو بدونی هیچوقت برای تغییر دیر نیست، مهم اینه که تو پیش خودت بگی من می‌خوام تغییر کنم و اینکار رو می‌کنم! من با همه این مهم ها آشنا کردم خودم رو و خواستم روش زندگیم رو تا جایی تغییر بدم.
حالا افسار گسیخته‌ی زندگیم رو دستگیر کردم و لگام رو در دست دارم و دیشب تو باشگاه وقتی رفتم رو ترازو، بدون کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همه‌ی وسایل تو کیف، ۶۹ کیلو بودم. اما با همه اینا، بازم بعضی شبا قبل از اینکه خوابم ببره، یه سوال بزرگ سرش رو می‌کنه زیر پتو و خودش رو از پشت می‌چسبونه بهم، یه پاش رو میذاره دور کمرم و همینطور که با نک انگشتاش کمرم رو نوازش می‌کنه، لباش رو از رو گردنم سر میده تا لاله گوشم، جوری که رطوبت تنفسش رو تو گوشم حس کنم. آروم می‌پرسه: چرا؟. منم هی یخ می‌شم، هی آب می‌شم.

پ.ن|نقاشی می‌کشم دوباره.

 


میدونی؟  ما اینجا خیلی دغدغه داریم، مثلن از خیابون که می‌خوایم رد بشیم چپ و راست رو نگاه می‌کنیم که ماشین و موتور نیاد، پشت سر رو نگاه می‌کنیم که گوشی‌مون رو نن! همه‌ش دنبال قیمت این و اونیم،  نوسان قیمت تو همه‌چی خودش شده یه دغدغه، وضعیت مملکت اونقدر رو هواست که نمیشه برای هفته بعد تصمیم گرفت، خود زندگی کردن شده دغدغه! قبل از این کرونا یه آنفلانزا اومده بود که طرف میرفت تو بخش مراقبت های ویژه!بعد هی گفتن کرونا ایران نیومده، ما ندیدیم، مورد نداشتیم، اینقدر این دروغ رو گفتن و واقعیت رو نگه داشتن تا شب انتخابات مجلس! حالا از پریشب که گفتن کرونا اومده تو ایران ملت کنارشون سرفه میکنی حالت دفاعی میگیرن، یعنی یه ترسی تو جون مردم انداختن که فکر میکنم خیلی ها از ترس بمیرن قبلش.
حالا تو این اوضاع من نزدیک ۳ هفته‌ست که فقط سرفه میکنم، یعنی نه سرگیجه، نه بدن درد، نه آبریزش، نه چرک نه هیچی، فقط سرفه میکنم و برای همین صدام گرفته اینقدر سرفه کردم! اول رفتم پیش پزشک عمومی و براش موضوع رو توضیح دادم، یه مشت دارو برام نوشت، اومدم بیرون. فرداش رفتم پیش یه پزشک عمومی دیگه، نظرش با پزشک قبلی متفاوت بود و چند مدل دارو دیگه برام نوشت، بعدش رفتم پیش یه متخصص، اون یه نظر دیگه داد و آمپول و چرک خشک کن هم تجویز کرد، بعدش رفتم پیش یه متخصص دیگه، گفت ریه‌ت به یچیزی آلرژی پیدا کرده، یه مشت دارو دیگه هم اون نوشت. اینجا وقتی مریض میشی دغدغه ها بیشتر میشه، به تجویز و نظر دکتر ها نمیشه استناد کرد! ما بدجور گیر افتادیم تو این نسخه بتا از این نظام دوستان.
برای همین باید خیلی از اتفاقاتی که همه‌روزه در حال رخ دادن هست رو نادیده بگیرید، مثلن به درک که شهاب حسینی چی گفته! یا به من چه که استاد شجریان مرده یا زنده! واقعن مرده/زنده‌ش برام فرقی نداره و هیچ تاثیری رو زندگیم نداره، یا کرونایی که تو مترو ها بالا پایین میکنه. اصلن کل این زندگی نسخه‌ی بتا هست آقا، طرف با چین مشکل داره میره ویروس پخش میکنه توش! بعد چین به فاک میره و اقتصادش می‌خوابه، بعد که کل دنیا درگیرش شدن میان واکسنش رو می‌فروشن! بعد اینجا ما ناراحت هستیم که چرا داریم به چین ماسک می‌فرستیم؟ بعد فکرش رو نمی‌کنیم که این یه حرکت انسان دوستانه‌ست و همه دنیا دارن این کار رو میکنن، به تعداد مردم چین فکر نکردیم! اصلن ما بی‌فکر ترین مردم دنیا هستیم! من آدم دنیا دیده‌ای نیستم ها، ولی فکر نمی‌کنم برای این حرف نیاز به دیدن کل دنیا باشه. و البته تقصیر هم نداریم، آگاهی ندادن به ما. ما هنوز رومون نمیشه تو داروخونه به فروشنده خانم بگیم کاندوم میخوایم! چه انتظاری میشه داشت از میزان آگاهی مردم؟

من در سلامت کامل عقل می‌نویسم که از اینکه یک ایرانی هستم، متاسفم! من به معنای واقعی کلمه از ایرانی بودن و در ایران بودن رنج میبرم! من گاهی اوقات اینقدر عصبی میشم که از کورش کبیر شروع میکنم فحش دادن، میام جلو تا میرسم به حضرت آقا. آره. وصیت هم کردم که اگر یروز به امید خدا مردم، به هیچکس هیچ چیزی نگن تا کار های کفن و دفنم انجام بشه، خاکم خشک بشه و سنگ قبرم رو بندازن! بعد یه پیامک با عنوان: قطعه فلان، ردیف فلان، مهرداد ارسنجانی، برسه به دست کسایی که شماره‌شون رو تو دفتر تلفنم نوشتم!

اینه حال و روز یه جوون ایرانی. که از لحاظ بدنی خودش رو آماده کرده، ولی ذهنی. واقعن سخته واقعیت هارو نبینی. ولی چیکار میشه کرد؟ یه تسک منیجر باز کنی برای بستن تسک منیجر قبلی.!


من از نقض گفته هایم متنفرم! اما این روزها در تنفر می‌خوابم، روی بالشتی از تنفر، زیر پتویی از تنفر، با فکر هایی که تنفر ازشان می‌چکد. در من یک دوست داشتن تو پر رنگ بود که آنهم با الکل هایی که از ترس کرونا به خود می‌پاشم، کمرنگ شده است! چهل و یک، خیلی بیشتر از هشتاد و پنج میلیون است که می‌خواهید آن را کم کنید! که این حرفها صدای پدرم است که زیر خاک خفته، و پدرش هم، که گه خوردم اگر روزی آری‌ای گفته‌ام، که بشکند دستم اگر روزی گره شده باشد، که امروز مرد های آبستن، زن های سیبیلو، حالا درد خوش‌ طعم ترین گزینه در سفره هاست. گل های پژمرده زیبا ترین جلوه‌ی شهر من، شهرندار ترین شهردار ها، نا بلد ترین خبره ها. بی‌ریش ترین ریش سفید ها. درختان ریشه در کثافت دوانده‌اند و میوه‌شان طعم گس اجتماعی‌ست در قفسی هرمی شکل که جای من تصمیم می‌گیرند، جای تو! جوانی حق مسلم نیست، ما که جز این کم رنگی، رنگی ندیده‌ایم و روزگار باید همین باشد حتمن. از هزار و سی‌صد به جلوآمده‌ام و در واپسین دقایق این صده ایستاده‌ام در گِل. به پاهایم می‌نگرم، به آسمان هم، باران نمی‌بارد، باران می‌آید! یعنی قرار بر این است که بی‌آید، گفته‌ست که می‌آید. همه‌اش بارش است، چه زمین، چه زمان، معنای واژه ها تکامل یافته‌اند! مثلن همین باریدن، همین روزگار، آرامش، مثلن من. و تو عینک دودیِ نعوذ بالله‌ت را روبروی روشنای فکر من روی چشمان بسته‌ات می‌گذاری. من آب می‌شوم، تو یخ می‌بندی! من داد می‌زنم، تو گوش‌هایت را پنبه می‌چپانی! تو فریاد مرا خمیازه می‌پنداری و رگ های پف کرده‌ام را از پشت عینک‌ت نمی‌بینی. انگشت های اشاره‌ی گچ گرفته‌مان را شکسته‌اند، سر سبزمان زرد است و زبان های سرخ را در گِل چال کرده‌اند، از لالِ ما لاله می‌روید فردا؟ به تخمم! کو تا فردا. جواب امروز من را هیچ ماشینی حساب نتوان کرد! زمان، می‌گذرد، ما از یاد می‌رویم، ما محکوم به فنا هستیم! همچو بشکنی که تانوس زد، ذره‌ذره‌مان را باد با خود می‌برد و روزی می‌آید که بادی نمی‌وزد و هوا راکد تر از آن است که فکرش را بکنی، خاکسترمان روی شیشه‌ی پرایدی پنچر می‌نشیند و تو با تک انگشتت رویش می‌نویسی: لطفن مرا بشویید! دیگری قلبی با یک تیر در وسطش، آنکی فضیحتی و دست آخر باران می‌آید؛ ما را می‌شوید.


داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد.

زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم.

پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.


سطح انتظار ها از زندگی اومده پایین، فکر کنم چند وقت دیگه تنها خواسته‌مون این باشه که: یعنی میشه من زنده بمونم؟! 

پ.ن| قضیه اینقدر جدی و ترسناک هست که دوست دارم باهاش شوخی کنم. واقعن آماده‌ی همچین اتفاقی نبودم! یعنی به طور جدی عرض می‌کنم تو قرآن هم نیومده بود، هیچ کدوم از پیامبران و ائمه هم گِرا نداده بودند. واقعن اینجا فقط آمادگی روبرو شدن با شورش رو دارند، موقع آتش‌سوزی می‌گیم ایشالله بارون میاد، سیل و زله که اصلن هیچی. آلودگی هوا رو که با فروش طرح ترافیک ردیف می‌کنیم. حالا هم که یه اتفاق جدید، کرونا. ! که با این حال باز هم شهر رو تعطیل نمی‌کنیم. من واقعن همیشه باور داشتم یه‌روزی بتمن و سوپرمن میان مارو نجات میدن! ولی امشب شبی هست که می‌دونم اونا هم خودشون رو قرنطینه کردن و برای نجات ما همچین ریسکی نمی‌کنن. دولت هم که براش مهم نیست، حتا با اینکه ویروس به کابینه خودش هم ورود زده. چرا ما هیچ چیز رو جدی نمی‌گیریم؟ بابا این ویروسه لعنتی، هواپیما و تانک و موشک نیست، رادار نمی‌گیرتش! نمی‌بینیش،  میاد میزنه میره. . چرا باورم نمیشه این روز هارو من؟ این چه خوابیه؟ به معنای واقعی کلمه این چه وضعیت کرسی‌شعریه؟

پ.ن۲| کرونا اتفاقی بود که از چین شروع شد، به ایران رسید، منفجر شد، و این انفجار باعث پخش شدن در کل کره زمین شد.


گویند در این برهه ، فرهنگ و ادب مرده
روی لغت مومن ، خطی محدب خورده
هرکس سر هر سفره ، یک شیشه عرق برده
هی فحش به این دولت ، پیک پیک عرق خورده
این حال اسفناک‌ش باشد به خفا عهده
لایعقل و مجنون وار ، زنده چه بسا مرده

.

افتاده ز جبر اینجا، گربه! تو بگو ایران
ریش‌اند همه اینجا، موش‌ن! تو بگو شیران
این جبر من است یا جهل؟
سخت است بسی یا سهل؟
در هیئت زیرک ها ، بی دین و خدا باور
چون قرین سَیاسان ، مومن و هُدا کافر

.

در هر بدنی عشق است، یاب‌ش تو اگر تانی
سخت است بسی این راه، باب‌ش تو اگر دانی
این قوه‌ی تفویض‌ت پیروز به هر جبر است
این راه دراز است مرد ، محتاجِ به سر صبر است
در عشق پر از شادی‌ست ، صد نور به هر قبر است
رحمت چو نم باران ، لعنت به هر چتر است

.

محتاج خم ابرو ، در پشت دلت در صف
مهرداد در این برهه ، مهری ندهی از کف

.
 


داشتم با خودم فکر می‌کردم سال دیگه آخرین روز اسفند، وقتی سال ۹۹ کهنه شده کجا می‌تونم باشم و در چه حالی. میدونی؟ خیییییلی دور به نظر رسید، خیلی. اونقدر که شوکه شدم! داریم سال عجیبی رو شروع می‌کنیم، تو عجیب ترین تاریخ و جغرافیا.

پارسال که نشد، امیدوارم امسال سال خوبی باشه برای همه.

 

پ.ن| جمعه، یکم فروردین ۹۹ . پسر، کی فکرش رو می‌کرد.

پ.ن۲| فکر کنم ۱۰۰ بشه منفجر بشیم.


راننده مردی سال خورده بود، من هم ترک‌ش نشسته بودم. آخر های مسیر با ترافیک روبرو شدیم، خندیدم و گفتم: مردم قرنطینه‌ی تو ماشین رو نگاه. "صداش خیلی خسته بود، اونقدر خسته که یادم مونده و وسط تعریف داستان به خستگی صداش اشاره می‌کنم!" گفت: قرنطینه رو کی میگاد جوون؟ بشینم تو خونه که کرونا نکشم؟ من از کرونا نمیرم، از خجالت زن و بچه‌م و گشنگی، حتمن می‌میرم. .

میدونی؟ من نه دلی برای سوختن برام مونده و نه جگری برای کباب شدن، حرفی که زد، خوردم کرد! اینجا ایرانه! برای زندگی، برای زنده موندن، باید ریسک کنی و بری اون بیرون.


از آنجا که "فضیلت" همواره در حال رشد است، پس نمی‌تواند با "عادت"، که در آن رشد و تحولی نیست رابطه‌ای داشته باشد. چراکه ضرورت ناشی از عادت، اختیار را از بین می‌برد و اراده در تحقق فضیلت لازم است!

حال فکر کردن به "تو" که خود فضیلت است؛ عادت فکر کردن به "تو" را چطور نقل کنم؟


اگر روزی تو زندگی‌ به جایی رسیدید که خیلی شرایط عجیب بود، برگردید به فرصت ها و مسیر ها و انتخاب هایی که داشتید. وقتی برای زندگی‌تون تصمیم سخت می‌گیرید و انتخاب عجیب می‌کنید به فاصله مشخصی از آینده‌ی اون زمان نگاه کنید! در غیر این صورت با رسیدن به شرایط عجیب باید به فاصله مشخصی از گذشته‌ی اون شرایط نگاه کنید! دارم سعی می‌کنم بگم خودت مسئول شیرینی و تلخی های زندگیت هستی، یقه دوست و رفیق و روزگار و خدا پیغمبر رو نگیر!


اگر یه روز داشتید تو خیابون قدم می‌زدید و یهو دیدید یکی با شمشیر داره میدوه سمتتون که بهِ‌تون حلمه کنه؛ فرار نکنید. خونسردی خودتون رو حفظ کنید، کفش‌تون رو در بیارید و دست‌تون کنید! سپس تی‌شرت یا حالا اگر خانم هستید شال‌تون رو بپیچید دور کفش و دست، اینجوری وقتی حمله‌کنه می‌تونید با دست‌تون دفاع کنید و آسیب نبینید. یا اصلن آقا واقعن راسته که میگن بهترین دفاع حمله‌ست! اگر سلاح دارید به‌ش حمله کنید یا اگر ندارید، تو اون خیابون ماشینی چیزی پارک شده دیگه؟ آینه‌ش رو می‌شکنی و ازش به عنوان سلاح استفاده میکنی! 

بله دوست عزیز، تو زندگی یجا هایی مشکلات با شمشیر به‌ت حمله می‌کنن، ولی وقتی پشتت رو بکنی و بخوای فرار کنی؛ حتا نمی‌بینی چجوری خوردی! آره، زندگی همین دو روزه! ولی روز دومش از چهل سالگی تازه شروع میشه. اگر امروز جا بزنی، فردا باید بشینی حسرت بخوری! "این از اون و اینم از این"

حالا این، اگر با یه چیز روتین مشکل داریم، حداقل کاری که برای درست کردن این قضیه وجود داره اینه که برا خودمون بزرگش نکنیم! دیگه خودت بدترش نکن که، فقط ما نیستیم که با روتین ها مشکل داریم! مثل دست دادن یا بغل کردن یا احوال‌پرسی کردن مثلن، چمیدونم، نه خاص‌یم ، نه عجیب ، نه عن! ماخودمونیم و می‌تونیم بهترش کنیم. 

پسر. یادمه بابام صبح میرفت سرکار آخر شب برمی‌گشت، ولی یادم نیست درکی که از این قضیه داشتم چی بود؟ کاش آدمی تو لحظه درکش می‌رسید! نمی رفت تا بیست بعد یهو به درک لحظه‌ی بیست سال پیش برسه. پوف. چقدر خسته‌ام و از وقت خوابم گذشته، دوساعته از سر کار برگشتم، چشمام رو ببندم صبح شده. پروژه‌ی پررو ماندن.

خلاصه که من به آدمایی که زود جا میزنن نمی‌تونم احترام بذارم. پس، قوی بمون دوست محترم من.


دفعات قبل برام مهم نبود بمیرم یا نمیرم، امشب ولی ترسیدم. چون چندوقته یه امیدی به آینده دارم، و یسری چیز جدید برای از دست دادن. همین وضعیت رو تا پارسال ضعف صداش می‌کردم!

پ.ن|

یه استکان آب گذاشتم کنارم، هی داره موج ریز میخوره. پس لرزه چقدر زشته! اه. 


عنوان خیلی پیچیده تر اون چارتا کارکتر هست. درکل خواستم بگم فکرش رو نمی‌کردم روزی بیاد که "زمان" کم بیارم! یعنی میخوام بگم کار امروز رو به فردا نمی‌ندازم، کار امروز می‌مونه برا فردا. الآن برام بیست و چهار ساعت کمه! 

یروز دنبال این بودم که با یچیزی زمان خالیم رو پر کنم، الان دنبال یه میانبر برای باز کردن زمان خالی هستم. هر روز که به این بیست و اندی اضافه میشه می‌بینی هی از خودت خود می‌سازی و هی از خودت دور میشی!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها