باهم ساز میزدیم.
Thin Air
Under the Influence - Elle King
Numb از گروه
Linkin Park بود. از آن موزیک هائی ـست که اشک من را در می آورد، خصوصن ویدیوِ آن که اگر بی صدا هم ببینم باز هم گریه می کنم. چراکه خواننده گروه دو سال پیش خودش را کشت!
Numb با صدای
Chester Bennington.
Numb با صدای من و ی آقایی از آن سر دنیا. (بمبِ اعتماد به نفس)
ویدیو همین قطعه.
Numb از گروه
Linkin Park بود. از آن موزیک هائی ـست که اشک من را در می آورد، خصوصن ویدیوِ آن که اگر بی صدا هم ببینم باز هم گریه می کنم. چراکه خواننده گروه دو سال پیش خودش را کشت!
Numb با صدای
Chester Bennington.
Numb با صدای من و ی آقایی از آن سر دنیا. (بمبِ اعتماد به نفس)
ویدیو همین قطعه.
وُرد آو تانک ـس بازی کنم؟ معلوم است که نع! می نشینم خانه و
بوجک هورسمن نگاه می کنم.
Placebo - Hold On To Me
برنامه های بعدی.
بازی وبلاگی تصور من از آینده، که جولیک از من دعوت کرده بود بنویسم. دعوت می شود از: خانم دایناسور، خانم نعمتی، نرگس سبز.
سفارشی از یاس
In The End - Acoustic
Creep از Radiohead
واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!
اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.
نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی
پیشنهادی| Nasim - Bi to khosh migzare
فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.
واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!
اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.
نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی
پیشنهادی| Nasim - Bi to khosh migzare
فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.
سید رضا محمدی
دیدار بعدی، نمایشگاه کتاب
دیشب عرشیا ژلهی بازیش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریای خودمان؛ کش میآمد، لِه میشد، از هم جدا میشد و دوباره به حالت خودش در میآمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست میگفت، بوی خوبی میداد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره.
امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کنندهی هوا با رایحهی coco گرفتم و گذاشتم در سرویس بهداشتی. ! آری، نوستالژی هایی که حال آدم را خراب میکند را، بهتر که به گند کشیده شود.
ترومن را داشتم، آنجا که هرجا میرفت یک ابر بالای سرش بود و هی میبارید.
ادامه مطلب
کیان پورتراب - بی حس
جهش و تغییر نسل ها، بیشتر از لحاظ اعتقادی مقوله ایست که بنظرم در ایران بیشتر قابل لمس باشد تا باقی کشور ها، از این رو درک و کنار آمدن طرفین قضیه با این موضوع که چرا بچهام اینطور شد، یا چرا خانواده من اینطور اند سخت و ناراحت کنندهست. اما اینکه خانواده به وقت مهمانی رفتن فرزندش را با خود نبرد چراکه فکر میکند آبرویشان میرود! یا برعکس این قضیه، فرزند از رویارویی خانوادهش با دوستانش فراریست، که مثلن مادر من چادر سر میکند دوست ندارم دوستانم مسخرهام کنند.
*احساس کردم وارد به مبحثی میشوم که سر رشته ای درش ندارم.
اما خواستم بگوییم خانواده هرچقدر هم که از شما دور باشد/شده باشد. با تمام تغییر و فاصله های فکری ای که این روز ها با هم دارید، باز هم آنها هستهی تشکیل دهندهی شما هستند، و خاری که به کف پای شما میرود، به چشم آنها ! جان عزیزتان هوای خانوادهتان را داشته باشید و در هر شرایطی هستید سعی کنید روابطی حسنه میانتان جاری باشد. من با در نظر گرفتن یک لحظه نبودنشان این پست را نوشتهام.
خیلی قبل تر از آنکه کتاب قیدار رضا امیرخانی را خوانده باشم، از کلاس های اخلاق آقا مجتبی تهرانیِ خدایش آمرزیده، با مداری کردن با خلقا. آشنا شده بودم. اما، تا بحال شده است که در حال مدارا با شخصی باشید و ناگاه آن را روی کمر خود ببینید که به دنبال هِندِل میگردد؟ من همیشه سعی میکنم چیزی را از زیر به رو نکشم! کسی را به هر ترتیب ناراحت نکنم و اگر دست روزگار من را جایی رها کرد که آنجا زیر دستانی داشتم، دست تک تکشان را بگیرم. اما اینکار را باید بسیار با دقت انجام داد تا تفاوت بین یک آدم خوب و یک آدم احمق مشخص باشد! چرا که واقعن حس خستگیِ ماسیده به آدم دست میدهد وقتی تمام خوب بودن هایت را پای اُسکل بودنت بگذارند!
تا دیروز از هرکس میپرسیدی فلان چیز را چند خریدی؟ میگفت آنوقت که دلار ارزان بود فلان تومن، الآن سه برابر شده!
امروز از هرکس میپرسی فلان چیز را چند خریدی؟ میگوید آنوقت که دلار گران بود فلان تومن.
پ.ن| این چُسی هم مقولهی جالبیست در نوع خودش.
خانه دلتنگ غروبی خفه بود / مثل امروز که تنگ است دلم / پدرم گفت چراغ؛ و شب از شب پر شد / من به خود گفتم یک روز گذشت! مادرم آه کشید. "زود بر خواهد گشت". ابری آهسته به چشمم لغزید، و سپس خوابم برد / که گمان داشت که هست این همه درد ، در کمین دل آن کودک خُرد!
آری، آن روز چو میرفت کسی ، داشتم آمدنش را باور.
من نمیدانستم معنی "هرگز" را، تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژهی شوم، خو نکردهست دلم با تو هنوز! من پس از این همه سال. چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم، آه.
سایه جان، سایهات مستدام.
ما اگر پیچیده ترین و غیر محتمل ترین موارد و اتفاقات و جریاناتِ تمام دوران، یعنی چه گذشته و چه آینده را داشته باشیم، توقع داریم که همه ما را درک کنند! هرکس هم درکش نکشد ما شانه بالا میاندازیم و لبانمان را به پایین کش میدهیم که مگر چه چیز عجیب و غریبی بود که درک نکرد! اما نوبت به خودمان که میرسد، درک نمیکنیم! اصلن متوجه نمیشویم! غریب است، نمیفهمیم، درکمان، به دَرَک میرود.
پشت چراغ قرمز فلان جا، اومد شروع کرد به شیشه پاک کردن، دوستم هی میگفت تمیزه، تمیزه. ولی داشت کارش رو میکرد. منم داشتم آروم نگاهش میکردم، چون واقعن خوشگل بود! هزار تومن بهش دادم و گفتم دست شما درد نکنه. هزاری رو گرفت، ی نگاه به دور و اطراف انداخت، آروم بهم گفت : "بیز"
پ.ن| بیز، مخفف بیزینس هست که استعاره از این موضوعست که پول میگیرم، تن میفروشم!
پ.ن۲| اسلامیک ریپابلیک آو ایران.!
فهرست خواسته های نیافتهام را بالا و پایین کردم، تو نبودی.! حال نمیدانم در سال هایی که رفت من به تو رسیدهام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده.؟ سر خودم را گول چه میمالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز میبینمت. در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی.! که البته این حال و هوای عاشقیست که همه چیز را به تو ربط میدهد. و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد تهکوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی تر آنکه آن دختر یک خواهر دوقلو هم دارد.!
آخر هفتهی گذشته را برای اولین بار همراه این تور های یکروزه به فلان آبشار در شمال رفتم، در مسیر رفت و برگشت کنار یک خانم مهربان نشسته بودم، کلی با هم ارتباط گرفتیم و حرف و حدیث و آشنایی و اینها، وقتی رسیدیم متوجه شدم اسمش خاتون است! از صدا زدنش امتناع میکردم که نکند گریهام بگیرد. تا نفس در سینه میانداختم که صدایش بزنم، یادم میافتاد که نه. هیس.
نکند آن نقطه از این سیر زمانی، من مُردم؟ نکند تو زنده باشی و این منم که سرگردان. نکند تا آخر این مسیر روزگارم، روزگارِ قبل از تو باشد؟ من کی به تو میرسم؟ روزگار بعد از تو را چه رنگ است؟ پس چه وقت قبول میکنم که باید تو را هم به فهرست خواسته های نیافتهام اضافه کنم؟ پس کی قبول میکنم که رسیدنی در کار نیست؟ پس کی دست از سرِ دلم بر میدارم؟
اما خیالت جفت شیرین بانو ، مبادا دلت شور این مجنون را بزند.! که من از گل های چارقدت باغی ساخته ام به خنکای فصل زمینی شدنت. آری،؛ من از یاد تو روی هر برگ آن باغ نوشته ها دارم. خیالت جفت. من هنوز هم روشنام خورشید من، هنوز هم کاملام . . . میان آن باغ سر سبز خنک، برجی ساخته ام به قد هجران ـمان، نُکش میان ابر ها و پنجره ای که رو به اتاقیست برای تنهایی من، دخمه ای که هر شب قلم را نوازش میکنم تا اندکی از باقی تنهائی ها دور باشم. اما، تو خیالت جفت خاتون. نکند زبانم لال، بد به دلت راه دهی.! که من هیچوقت تنها نبوده ام، من خروار ها یادُ خاطره از تو دارم، به خیالت میشود چشم ها را بست و تمامشان را بیخیال شد؟ خاطراتت نامیراست بانو. حتا در گور هم تنها نخواهم بود ، گورِ من پر است از موضوعاتی که با خود به گور میبرم. برای مثال ، دستانت.
این حال و هوا، اصول لازم الرعایه شش ماه دوم سال است! دست من نیست که برگردم به فلان تابستان ، که صبح ها با دوربینم و شب ها با قلم و دفتر ثبت لحظه میکردم. دفتری که صفحهی اولش برایم از سهراب نوشتی، از شقایقی که تا هست، زندگی باید کرد. غریب شش سال عجیبی که، من چه زردم امروز، و چه اندازه تنم مغموم است! دیدی آخر اندوه، سر رسید از پس کوه؟! آفت تلخ نبودت، ریشهی زندگی و مزرعه را از جا کند! راست گفتی خاتون. دورها آوا ـیست که تو را میخواند، و تو بی تابانه مثل آهو شاید.، جَستی تا ته دشت، رفتی تا سر کوه حال زردم امروز. بی شقایق، بی تمامِ ریشه های سبزِ تو. زندگی باید کرد.
پ.ن|
این مرثیه ها را تو بخوان غائب مدلول ، تا پی ببری چه کردهای با من مفعول
با پول خیلی از مشکلات حل میشود! مثلن به من پول بدهید تا عید مشکل ترافیک تهران را حل میکنم! اما خب میدانید؟ وقتی از همین ترافیک میتوانند پول دربیاورند، چرا پول خرج کنند برای از بین بردنش؟
پ.ن|
وقتی یک بازی را خودتان طراحی کنید، آنوقت میدانید اگر یکوقت فلان درب را شکستند، پشت آن در چه چیز هایی را منتظرشان بگذاری.
پ.ن۱.۵|
من یکروز دستم به ماشین زمان میرسد و باز میگردم به عقب و وسط اتاق فکرتان میرینم!
پ.ن۲|
آهای عمو فیلترچی، خودت میدانی فشار روی کدام سوراخم است، بیخیال.
یکی از دلایلی که قسمت نظردهی بستهست این میتونه باشه که من دارم با اسم و رسم خودم اینجا مینویسم. و امکان اینکه کسانی که من رو از نزدیک میشناسن یا حتا فامیل دور یا نزدیک هستن هم اینجا رو بخونن زیاده. و احتمال اینکه تو ذهنشون یسری فعل و انفعالاتی صورت بگیره که بخوان با یک اسم الکی یه نظر چالش برانگیز برام بذارن هم وجود داره. از طرف دیگه، من وبلاگ رو سوای باقی جاها میدونم، در حقیقت اینجا رو خونه خودم میدونم! و این احتمالات وجود داره که تو خونه خودش آدم از حموم بیاد بره سر یخچال آب بخوره، یا بخواد سیگار بکشه یا حالا خود ییکنه مثلن. و آدم از اینکه تو خونه خودش داره چه گهی میخوره هم نباید خجالت زده باشه! (اصلن واقعن چه دلیلی داره آدم از چیزی که هست خجالت بکشه؟ اصلن خجالت رو باید کجاها کشید؟ این خجالت مطلب طولانی و مهمی هست که خیلی وقته بهش فکر میکنم که بیام در موردش بنویسم، چون فکر میکنم ما از خیلی چیز هایی که هیچ دلیلی برای خجالت کشیدن ازش وجود نداره، خجالت میشیم! مثلن چندبار بهم گفته شده خجالت نمیکشی تو پینترست یه بورد داری به اسم فتیش؟ نه! خجالت عنه؟ من باید از فتیشام هم خجالت بکشم؟ اصلن به شما چه؟)
اینه که خواستم بگم شمایی که از بیرون داری به این خونه و صاحبش و دکوراسیون و سیستم اطفا حریق و تخت ینفرهش و کمد مرتب و در و دیوار خطخطیش نگاه میکنی و لابلای فکر و خیالت زیر لب میگی نوچ نوچ؛ لغت ! هیچ کدوم از ایده های توی سرت در رابطه با هرچیزی که من مهرداد رو تشکیل داده، کوچک ترین تاثیری روی هیچکدوم از اتفاقات در حال رخ دادن تو زندگی من، نمیذاره! و برام مهم نیست راجع به من چه فکری میکنی یا چه نقدی از من داری! چون در نهایت این منم که تاوان اشتباهات و پاداش کارای خوبم رو میدم و میگیرم!
خیلی سال میشه که من از فامیل کشیدم بیرون! جوری که نه عید دیدنی، نه اگر کسی ازدواج کرد یا از دنیا رفت یا به دنیا اومد یا تلفنی زده شد و خواستن صدای من رو بشنون و هیچ و هیچ. دختر خالهم عروسی کرد، من نرفتم، خالهم زنگ میزنه صدام رو بشنوه، باهاش حرف نمیزنم! شوهر خالم عمل قلب باز کرد، حتا زنگ نزدم بهش، چه برسه بخوام برم پیشش! حتا یه زمزمه هایی هست که فکر میکنن من عاشق دختر خالهم بودم و برای اینکه اون عروسی کرده من ارتباطی با اونا ندارم! اونقدر فکر و خیال ملت به تخمم هست که برای شفاف شدن این ابهامات هم که شده یسر نمیرم خونهشون! البته چون مطمئنم دختر خالهم خودش میدونه من اون رو به چشم خواهرم دوستش دارم، دیگه باقی چیزی که باقی فکر میکنن مهم نیست!
دوستان من خیلی از باورام رو از دست دادم، یکی از باور هایی که هنوز از دست نرفته و دلیل محکمی برای رد کردنش فعلن ندارم این هست که ما همین یکبار رو زندگی میکنیم! حالا تو این یکبار که تو مسخره ترین مختصات بدنیا اومدیم، بیایم زندگی خودمون رو بکنیم دیگه! دیگه نه کار به زندگی باقی داشته باشیم، نه به تخممون باشه کی در مورد زندگیمون چی فکر میکنه!
اول، خب میدونی؟ بعضی از خانم ها به کسی نیاز دارند که وقتی خوب نیستند، خوب بکندشون!
دوم، بعد از یک مدت میذاری زمین. یکم خالی خالی راه میری و بعدش میفهمی کوله بار خستگی بود، نه تجربه.
سوم، دم رفیقام گرم که بهم حرف مادرم رو ثابت کردند! میگفت رفیق بازی تهش هیچی نیست.
چهارم، این گارد ریل ها و نرده ها و یا به هر تر تیب تیر و تخته هایی که خراب شدند، همونایی هستند که شهرداری بعد از تصادف پولش رو از مقصر گرفته!
پنجم، هر روز برای این خرابه مستاجر آید، ولی تو سالهاست رهن کاملش کردی.
ششم، نکند از دهنم در بروی.
هفتم، دانشمند ها احمقاند که با معادلات دنبال حل پیچیدگیاند. خیلی سادهست، موهای تو، انگشتان من.
هشتم، اخم هم جالب است، از آن جهت که آدمی در اوج لذت هم، اخم میکند.
نهم، پاییز اومد تو.
دهم،.
خانم های عزیز، هیچ دلیل منطقیای برای اینکه شما به استادیوم نروید در نظر من وجود ندارد. اما باید بدانید استادیوم هیچ چیز خاصی ندارد! جز هر ثانیه چهل و هفت مدل فحش شنیدن، دود سیگار و امثالهم. اصلن خود فوتبال چه چیز خاصی دارد که تماشای آن داشته باشد؟ دارم در رابطه با لیگ ایران صحبت میکنم. !
که البته این حرف ها را گوش شما بدهکار نیست! آدمی عادت دارد بدود به سمتی که آن را ممنوعه میخوانند! و وقتی به آنجا میرسد متوجه میشود عن خاصی آنجا نیست و در واقع آنجا نریدند!
*یدقه حمله نکنید، متوجه منظورم نشدید، من میگم آقایون هم نباید برن استادیوم.
اول، میدونی؟ زندگی بعضی وقتها مثل رانندگی تو ی سراشیبی لغزندهست! ترمز بگیری، رفتی برا خودت.
دوم، آدم با پشت کار بدون پشتوانه، وسطای راه پشت کارش درد میگیره! (آقا این درده ها)
سوم، میطیمودند! (تلفیق پیمودن و طی کردن)
چهارم، من به چشم خویشتن دیدم که وقتی با پول بابات مخ بزنی، دیگه اهمیتی نداره چقدر پلشت و یوبس و بول هوسی!
پنجم، بهش گفت: خب چرا خودت رو نکشتی؟ اشکاش رو پاک کرد، همونطور که از تو آینه داشت نگاهش میکرد گفت: مگه ینفر، چندبار میمیره ؟
ششم، بهش گفت حالا بگو بینم عشق یعنی چی؟ همونطور که طاقباز خوابیده بود، تف کرد رو هوا
هفتم، در این برهه، بنامم کی رسد قرعه؟ من خسته، من پاره، من مرده.
هشتم، معاشرت با آدم های بزرگ تر از خودمون این توهم رو به ما میده که ما هم بزرگ شدیم!
نهم، پاییز داره در میزنه.
دهم، . . .
مرکز طبی کودکان تهران جایی هست که مردم از همه جای ایران بچهاشون رو میارن تا مداوا بشن. دور بیمارستان و کوچه پس کوچهاش چادر میزنن و شب همونجا میخوابن. نزدیک همونجا، ی آقایی جلوم رو گرفت، کشیدم کنار، ی دستش دست پسرش بود و تو اون یکی دستش آبروش رو مچاله کرده بود و فشار میداد. گفت از فلان شهرستان اومدم میخوام نهار. سریع حرفش رو قطع کردم، گفتم شماره کارت داری بهم بدی برات آنلاین بزنم؟ گفت و منم براش ی مقدار پول جابجا کردم که بتونن شام هم بخورن. خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر و دعا خیر و اینها و من رفتم.
دو دقه بعد پیام اومد که مانده حساب: چُس تومن. تو دلم لبخند زدم، گفتم حداقل من شرمنده خودم میشم نه پسرم.
برا من اینطور بود که اینجا دههی اول و دوم زندگی دست ما نیست! از خیلی جهات، اول اینکه تو گوشمون اذان میگن، بعدش مدیا و مدرسه و زنگ دینی و معلم پرورشی و و و، تا انتخاب لباس و مدل مو، تا اینکه تو کدوم رشته تحصیل کنی! که حتا اگر در رابطه با این مهم هم از شما سوالی پرسیده بشه، اینقدر تو این سالها تحمیل نظر داشتی، یا نظری ازت نخواستن که نمیدونی تو چه رشته ای میخوای تحصیل کنی! اصلن نمیدونی که آیا واقعن میخوای تحصیل کنی؟ یا بچسبی به کار و پول درآوردن؟ که هدف از اون درس خوندن هم در نهایت رسیدن به پول هست! حالا به هر ترتیب وارد دهه سوم میشی، دو تا چَک بد میخوری و میفهمی اینجا روزگار دست بزن داره! چشمات رو باز تر میکنی که بعدیارو جا خالی بدی. خلاصه یا میری سر کار، یا دانشگاه، یا سربازی. خواسته یا ناخواسته تو دهه سوم با تیپ های شخصیتی جدیدی آشنا میشی و برخورد میکنی که با باور هایی که تو این بیست سال بهت رفته بود مقایرت دارن، برات کلی سوال طرح میشه! یا میری دنبال جوابات و یه خط زمانی جدید برا خودت باز میکنی، یا ترجیح میدی سوالا رو پشت گوش بندازی و مثل دو دهه اول زندگی، فقط قبول کنی.!
به هر ترتیب، هر کاری که میخوای شروع کنی رو اولش یه هدفی در نظرت هست دیگه! هدفی که برا من درنظر گرفته بودن این بود که بشم! رفتم حوزه علمیه یارو گفت الآن زوده برو یه دوری بزن دوباره بیا، رفتم دبیرستان از دوازده تا درس افتادم! رفتم شبانه با بدبختی دیپلم گرفتم! تازه چه دیپلمی؟ گرافیک! چرا؟ چون اونجا فقط گرافیک داشت و مدیر مدرسه گفت اگر رشتهی دیگه دوست دارید باید برید خودتون دنبالش و اینا، که من بعد از گرافیک یه دیپلم مکانیک هم گرفتم! چون مامانم گیر داده بود که برای کار خوبه و اینا.تازه اون موقع من به طور حرفهای ورزش میکردم و هدف خودم این بود که برم تو تیم ملی کشتی و مدال طلای المپیک رو گاز بگیرم! اینکه میگم حرفهای، حرفهای ها.! داشتم مشمول خدمت میشدم، رفتم دانشگاه! مثلن هدف من از دانشگاه رفتن اولش این بود که سربازی نرم! کارشناسی رو ول کردم رفتم خدمت! چون هدفم از سربازی رفتن هم این بود که از ایران برم! که بعد از سربازی برای جایی که توش خدمت میکردم و فیلان!.
ولی خب اینکه بیای هدفی در نظر بگیری و شروع به کار کنی و به هدفت برسی؛ نمیگم دور از دسترس هست، ولی خیلی به شرایط و اتفاقات دور و اطراف بستگی داره! اینه که وسط های راه ماهیت هدفت تغییر میکنه، یا بدتر ، به این نتیجه میرسی که اصلن این چه هدفی هست؟ یا گیریم به هدف رسیدیم، خب؟ بعدش؟ این دهه سوم هست که نمی دونیم دقیقن قراره چه گهی بخوریم و در همون لحظه در حال خوردن چه گهی هستیم و به هر ترتیب تموم میشه! دهه چهارم هم حتمن به یه خودآگاهی جدید از خودمون می رسیم، میشینیم به وارسی سال هایی که ریدیم توش! و شروع میکنیم به جبران اشتباهاتی که انجام دادیم! و معمولن اولش این هست که من چقدر با خانوادهم بد کردم! پیگیر خانوادهت میشی و سعی میکنی هواشون رو داشته باشی و اینجا نقطه ای از زندگیت هست که به قول خودت پیر کارکشته و سر به سنگ خورده و تجربه و فیلان. حالا یا تو این سالها به پول رسیدی و خیالت راحته یا نه و دهنت سرویس! تازه اون خیال راحت هم چند سال بعدش از کبد و معده و قلب و اینور و اونور میزنه بیرون و باید پولات رو خرج راهت ریدنت بکنی. (حالا اینکه اون وسط عاشق بشی و تشکیل خانواده اینارو دیگه نگفتم)
من الآن نیمه اول دههی سوم زندگیم رو رد کردم، نگاه میکنم میبینم چقدر پتانسیل داشتم که کسی نبوده به سمت درست هدایتش کنه. که رفتم دنبال سوالام، به جواب خیلیاش رسیدم و خیلیاش هم بی جواب موندن، دیدم اینهمه جا های رفته و آدمای دیده و تجربیات و ماجراجویی و کوفت و درد و زهر مار. خب؟ دستاوردت چی بوده خوشگل پسر؟ چرا هیچ گهی نیستی؟ البته ما خیلیامون هیچ گهی نیستیم، و هیچ گهی نخوردیم و قرار هم نیست اتفاقی برامون بیوفته، ولی باهاش مشکلی نداریم! اما من دارم اذیت میشم از این هیچ گهی نبودن! و همهش زورم به جبر و دولت و تاریخ پشت سرمون میرسه و اونا رو سرزنش میکنم! و از اونطرف قضیه هم نگاه کردم که چون خودم نخواستم و گشادی از خودم بوده و اینا، ولی بیایم قبول کنیم "شرایط" خیلی دخیل هست. و شاید لازم باشه بگم هیچ گهی نبودن به چمیدونم، اینکه هنرپیشه معروفی نیستم یا فوتبالیست یا همون کشتی و اینا نه. ما خیلی از هنرپیشه ها و ورزشکارامون هم هیچ گهی نیستن! من دارم به زندگی یکی مثل ایلان ماسک حسودی میکنم.! که چرا من باید قربانی و درگیر سیستم برده داری نوین باشم و اون هرچی میاد تو ذهنش رو عملی کنه.
حالا هرکس میرسه بهم میگه مهرداد؟ موهات رو چرا زدی؟ موهات حیف بود. میگم مو که در میاد، بعد از سه سال میشه همون اندازه که بود، اما جوونیم آقا، جوونیم. (جان خودم دارم اشک میریزم و مینویسم "جوونیم") من دیگه بیست سالم نمیشه! من دوباره برنمیگردم به نوجوانی و نونهالی! مو که غصه نداره. میدونی؟ سخته که بخوای به سر و گوش زندگیت دست بکشی و وضعیت رو برا خودت بهترکنی و همهچیز رو نادیده بگیری، ولی یکی از بیرون هی بهت سیخونک بزنه! من هیچوقت فکر نمیکردم بشینم گوشه اتاقم و برای کسایی که نمیشناختمشون گریه کنم! فکر نمیکردم راستهی میدون آزادی تا سر استاد معین رو راه برم و اشک بریزم؛ حقا که اسم درستی روی گاز اشک آور گذاشتن! شوکر، واقعن شوک میده و باتوم، واقعن درد داره. فکر نمیکردم یروز بخاطر دیدگاهی که دارم بریزن سرم و بزننم! من زیاد فکر میکنم، ولی فکرم به اینجا ها نرسیده بود! که شبش تو مترو کلا هم رو بکشم رو صورتم و بی صدا گریه کنم! برای یه جوون بیست و پنج ساله با کلی استعداد که داره خاموش میشه. امام علی تو نهج البلاغه میگه انسان صالح زیر بار زور نمیره. ولی من شرمندهم آقا جان، علی زمان ما زورش به ما میچربه. زیر بار زور! نوشتنش هم زور داره. دیگه نمیتونم و نمیدونم! ولی اونشب نظرم عوض شد، که کسی که با این روش قدرت رو بدست گرفته، با این روش از دست نمیدهش! انقلاب به سبک بهمن پنجاه و هفت، برای چهل و یک سال پیش هست. این اجتماع ها فقط راهیست برای نسل کشی امسال من که بار زور کمرشون رو شکسته! فقط امیدوارم سنگی که به سینه میزنید، به سرتون بخوره.!
چند ماه پیش تو خیابون خودم رو وزن کردم، دیدم با کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همهی وسایل تو کیف، ۵۸ کیلوام.! اولش ترسیدم، بعد پیش خودم گفتم ترازوش خراب بوده. شبش تو آینه خودم رو دیدم، دوباره اون ترس اومد جلو چشمام. نگاه کردم به چند سال پشت سرم و دیدم کلن یک متر اومدم جلو! رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم همه پله های پشت سرم هم خراب کردم. به خودم گفتم باید برگردم، خودم جواب داد مگه نمی بینی پله هارو خراب کردم؟ بهترین کار به جلو ادامه دادن هست. ولی گفتم نه، باید برگردیم، ما یچیز مهم رو جا گذاشتیم. پله ها مهم نیست، باید بپریم! هرچقدر هم دور باشه، هر چقدر هم دیر باشه. آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب، اشتباه ترین جمله برای درست نکردن همهچی هست! بین یک و صد کلی فاصلهست، مهم اینه که تو بدونی هیچوقت برای تغییر دیر نیست، مهم اینه که تو پیش خودت بگی من میخوام تغییر کنم و اینکار رو میکنم! من با همه این مهم ها آشنا کردم خودم رو و خواستم روش زندگیم رو تا جایی تغییر بدم.
حالا افسار گسیختهی زندگیم رو دستگیر کردم و لگام رو در دست دارم و دیشب تو باشگاه وقتی رفتم رو ترازو، بدون کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همهی وسایل تو کیف، ۶۹ کیلو بودم. اما با همه اینا، بازم بعضی شبا قبل از اینکه خوابم ببره، یه سوال بزرگ سرش رو میکنه زیر پتو و خودش رو از پشت میچسبونه بهم، یه پاش رو میذاره دور کمرم و همینطور که با نک انگشتاش کمرم رو نوازش میکنه، لباش رو از رو گردنم سر میده تا لاله گوشم، جوری که رطوبت تنفسش رو تو گوشم حس کنم. آروم میپرسه: چرا؟. منم هی یخ میشم، هی آب میشم.
پ.ن|نقاشی میکشم دوباره.
میدونی؟ ما اینجا خیلی دغدغه داریم، مثلن از خیابون که میخوایم رد بشیم چپ و راست رو نگاه میکنیم که ماشین و موتور نیاد، پشت سر رو نگاه میکنیم که گوشیمون رو نن! همهش دنبال قیمت این و اونیم، نوسان قیمت تو همهچی خودش شده یه دغدغه، وضعیت مملکت اونقدر رو هواست که نمیشه برای هفته بعد تصمیم گرفت، خود زندگی کردن شده دغدغه! قبل از این کرونا یه آنفلانزا اومده بود که طرف میرفت تو بخش مراقبت های ویژه!بعد هی گفتن کرونا ایران نیومده، ما ندیدیم، مورد نداشتیم، اینقدر این دروغ رو گفتن و واقعیت رو نگه داشتن تا شب انتخابات مجلس! حالا از پریشب که گفتن کرونا اومده تو ایران ملت کنارشون سرفه میکنی حالت دفاعی میگیرن، یعنی یه ترسی تو جون مردم انداختن که فکر میکنم خیلی ها از ترس بمیرن قبلش.
حالا تو این اوضاع من نزدیک ۳ هفتهست که فقط سرفه میکنم، یعنی نه سرگیجه، نه بدن درد، نه آبریزش، نه چرک نه هیچی، فقط سرفه میکنم و برای همین صدام گرفته اینقدر سرفه کردم! اول رفتم پیش پزشک عمومی و براش موضوع رو توضیح دادم، یه مشت دارو برام نوشت، اومدم بیرون. فرداش رفتم پیش یه پزشک عمومی دیگه، نظرش با پزشک قبلی متفاوت بود و چند مدل دارو دیگه برام نوشت، بعدش رفتم پیش یه متخصص، اون یه نظر دیگه داد و آمپول و چرک خشک کن هم تجویز کرد، بعدش رفتم پیش یه متخصص دیگه، گفت ریهت به یچیزی آلرژی پیدا کرده، یه مشت دارو دیگه هم اون نوشت. اینجا وقتی مریض میشی دغدغه ها بیشتر میشه، به تجویز و نظر دکتر ها نمیشه استناد کرد! ما بدجور گیر افتادیم تو این نسخه بتا از این نظام دوستان.
برای همین باید خیلی از اتفاقاتی که همهروزه در حال رخ دادن هست رو نادیده بگیرید، مثلن به درک که شهاب حسینی چی گفته! یا به من چه که استاد شجریان مرده یا زنده! واقعن مرده/زندهش برام فرقی نداره و هیچ تاثیری رو زندگیم نداره، یا کرونایی که تو مترو ها بالا پایین میکنه. اصلن کل این زندگی نسخهی بتا هست آقا، طرف با چین مشکل داره میره ویروس پخش میکنه توش! بعد چین به فاک میره و اقتصادش میخوابه، بعد که کل دنیا درگیرش شدن میان واکسنش رو میفروشن! بعد اینجا ما ناراحت هستیم که چرا داریم به چین ماسک میفرستیم؟ بعد فکرش رو نمیکنیم که این یه حرکت انسان دوستانهست و همه دنیا دارن این کار رو میکنن، به تعداد مردم چین فکر نکردیم! اصلن ما بیفکر ترین مردم دنیا هستیم! من آدم دنیا دیدهای نیستم ها، ولی فکر نمیکنم برای این حرف نیاز به دیدن کل دنیا باشه. و البته تقصیر هم نداریم، آگاهی ندادن به ما. ما هنوز رومون نمیشه تو داروخونه به فروشنده خانم بگیم کاندوم میخوایم! چه انتظاری میشه داشت از میزان آگاهی مردم؟
من در سلامت کامل عقل مینویسم که از اینکه یک ایرانی هستم، متاسفم! من به معنای واقعی کلمه از ایرانی بودن و در ایران بودن رنج میبرم! من گاهی اوقات اینقدر عصبی میشم که از کورش کبیر شروع میکنم فحش دادن، میام جلو تا میرسم به حضرت آقا. آره. وصیت هم کردم که اگر یروز به امید خدا مردم، به هیچکس هیچ چیزی نگن تا کار های کفن و دفنم انجام بشه، خاکم خشک بشه و سنگ قبرم رو بندازن! بعد یه پیامک با عنوان: قطعه فلان، ردیف فلان، مهرداد ارسنجانی، برسه به دست کسایی که شمارهشون رو تو دفتر تلفنم نوشتم!
اینه حال و روز یه جوون ایرانی. که از لحاظ بدنی خودش رو آماده کرده، ولی ذهنی. واقعن سخته واقعیت هارو نبینی. ولی چیکار میشه کرد؟ یه تسک منیجر باز کنی برای بستن تسک منیجر قبلی.!
من از نقض گفته هایم متنفرم! اما این روزها در تنفر میخوابم، روی بالشتی از تنفر، زیر پتویی از تنفر، با فکر هایی که تنفر ازشان میچکد. در من یک دوست داشتن تو پر رنگ بود که آنهم با الکل هایی که از ترس کرونا به خود میپاشم، کمرنگ شده است! چهل و یک، خیلی بیشتر از هشتاد و پنج میلیون است که میخواهید آن را کم کنید! که این حرفها صدای پدرم است که زیر خاک خفته، و پدرش هم، که گه خوردم اگر روزی آریای گفتهام، که بشکند دستم اگر روزی گره شده باشد، که امروز مرد های آبستن، زن های سیبیلو، حالا درد خوش طعم ترین گزینه در سفره هاست. گل های پژمرده زیبا ترین جلوهی شهر من، شهرندار ترین شهردار ها، نا بلد ترین خبره ها. بیریش ترین ریش سفید ها. درختان ریشه در کثافت دواندهاند و میوهشان طعم گس اجتماعیست در قفسی هرمی شکل که جای من تصمیم میگیرند، جای تو! جوانی حق مسلم نیست، ما که جز این کم رنگی، رنگی ندیدهایم و روزگار باید همین باشد حتمن. از هزار و سیصد به جلوآمدهام و در واپسین دقایق این صده ایستادهام در گِل. به پاهایم مینگرم، به آسمان هم، باران نمیبارد، باران میآید! یعنی قرار بر این است که بیآید، گفتهست که میآید. همهاش بارش است، چه زمین، چه زمان، معنای واژه ها تکامل یافتهاند! مثلن همین باریدن، همین روزگار، آرامش، مثلن من. و تو عینک دودیِ نعوذ باللهت را روبروی روشنای فکر من روی چشمان بستهات میگذاری. من آب میشوم، تو یخ میبندی! من داد میزنم، تو گوشهایت را پنبه میچپانی! تو فریاد مرا خمیازه میپنداری و رگ های پف کردهام را از پشت عینکت نمیبینی. انگشت های اشارهی گچ گرفتهمان را شکستهاند، سر سبزمان زرد است و زبان های سرخ را در گِل چال کردهاند، از لالِ ما لاله میروید فردا؟ به تخمم! کو تا فردا. جواب امروز من را هیچ ماشینی حساب نتوان کرد! زمان، میگذرد، ما از یاد میرویم، ما محکوم به فنا هستیم! همچو بشکنی که تانوس زد، ذرهذرهمان را باد با خود میبرد و روزی میآید که بادی نمیوزد و هوا راکد تر از آن است که فکرش را بکنی، خاکسترمان روی شیشهی پرایدی پنچر مینشیند و تو با تک انگشتت رویش مینویسی: لطفن مرا بشویید! دیگری قلبی با یک تیر در وسطش، آنکی فضیحتی و دست آخر باران میآید؛ ما را میشوید.
داشتهها و نداشتههایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد.
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم.
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی میگیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
سطح انتظار ها از زندگی اومده پایین، فکر کنم چند وقت دیگه تنها خواستهمون این باشه که: یعنی میشه من زنده بمونم؟!
پ.ن| قضیه اینقدر جدی و ترسناک هست که دوست دارم باهاش شوخی کنم. واقعن آمادهی همچین اتفاقی نبودم! یعنی به طور جدی عرض میکنم تو قرآن هم نیومده بود، هیچ کدوم از پیامبران و ائمه هم گِرا نداده بودند. واقعن اینجا فقط آمادگی روبرو شدن با شورش رو دارند، موقع آتشسوزی میگیم ایشالله بارون میاد، سیل و زله که اصلن هیچی. آلودگی هوا رو که با فروش طرح ترافیک ردیف میکنیم. حالا هم که یه اتفاق جدید، کرونا. ! که با این حال باز هم شهر رو تعطیل نمیکنیم. من واقعن همیشه باور داشتم یهروزی بتمن و سوپرمن میان مارو نجات میدن! ولی امشب شبی هست که میدونم اونا هم خودشون رو قرنطینه کردن و برای نجات ما همچین ریسکی نمیکنن. دولت هم که براش مهم نیست، حتا با اینکه ویروس به کابینه خودش هم ورود زده. چرا ما هیچ چیز رو جدی نمیگیریم؟ بابا این ویروسه لعنتی، هواپیما و تانک و موشک نیست، رادار نمیگیرتش! نمیبینیش، میاد میزنه میره. . چرا باورم نمیشه این روز هارو من؟ این چه خوابیه؟ به معنای واقعی کلمه این چه وضعیت کرسیشعریه؟
پ.ن۲| کرونا اتفاقی بود که از چین شروع شد، به ایران رسید، منفجر شد، و این انفجار باعث پخش شدن در کل کره زمین شد.
گویند در این برهه ، فرهنگ و ادب مرده
روی لغت مومن ، خطی محدب خورده
هرکس سر هر سفره ، یک شیشه عرق برده
هی فحش به این دولت ، پیک پیک عرق خورده
این حال اسفناکش باشد به خفا عهده
لایعقل و مجنون وار ، زنده چه بسا مرده
.
افتاده ز جبر اینجا، گربه! تو بگو ایران
ریشاند همه اینجا، موشن! تو بگو شیران
این جبر من است یا جهل؟
سخت است بسی یا سهل؟
در هیئت زیرک ها ، بی دین و خدا باور
چون قرین سَیاسان ، مومن و هُدا کافر
.
در هر بدنی عشق است، یابش تو اگر تانی
سخت است بسی این راه، بابش تو اگر دانی
این قوهی تفویضت پیروز به هر جبر است
این راه دراز است مرد ، محتاجِ به سر صبر است
در عشق پر از شادیست ، صد نور به هر قبر است
رحمت چو نم باران ، لعنت به هر چتر است
.
محتاج خم ابرو ، در پشت دلت در صف
مهرداد در این برهه ، مهری ندهی از کف
.
داشتم با خودم فکر میکردم سال دیگه آخرین روز اسفند، وقتی سال ۹۹ کهنه شده کجا میتونم باشم و در چه حالی. میدونی؟ خیییییلی دور به نظر رسید، خیلی. اونقدر که شوکه شدم! داریم سال عجیبی رو شروع میکنیم، تو عجیب ترین تاریخ و جغرافیا.
پارسال که نشد، امیدوارم امسال سال خوبی باشه برای همه.
پ.ن| جمعه، یکم فروردین ۹۹ . پسر، کی فکرش رو میکرد.
پ.ن۲| فکر کنم ۱۰۰ بشه منفجر بشیم.
راننده مردی سال خورده بود، من هم ترکش نشسته بودم. آخر های مسیر با ترافیک روبرو شدیم، خندیدم و گفتم: مردم قرنطینهی تو ماشین رو نگاه. "صداش خیلی خسته بود، اونقدر خسته که یادم مونده و وسط تعریف داستان به خستگی صداش اشاره میکنم!" گفت: قرنطینه رو کی میگاد جوون؟ بشینم تو خونه که کرونا نکشم؟ من از کرونا نمیرم، از خجالت زن و بچهم و گشنگی، حتمن میمیرم. .
میدونی؟ من نه دلی برای سوختن برام مونده و نه جگری برای کباب شدن، حرفی که زد، خوردم کرد! اینجا ایرانه! برای زندگی، برای زنده موندن، باید ریسک کنی و بری اون بیرون.
از آنجا که "فضیلت" همواره در حال رشد است، پس نمیتواند با "عادت"، که در آن رشد و تحولی نیست رابطهای داشته باشد. چراکه ضرورت ناشی از عادت، اختیار را از بین میبرد و اراده در تحقق فضیلت لازم است!
حال فکر کردن به "تو" که خود فضیلت است؛ عادت فکر کردن به "تو" را چطور نقل کنم؟
اگر روزی تو زندگی به جایی رسیدید که خیلی شرایط عجیب بود، برگردید به فرصت ها و مسیر ها و انتخاب هایی که داشتید. وقتی برای زندگیتون تصمیم سخت میگیرید و انتخاب عجیب میکنید به فاصله مشخصی از آیندهی اون زمان نگاه کنید! در غیر این صورت با رسیدن به شرایط عجیب باید به فاصله مشخصی از گذشتهی اون شرایط نگاه کنید! دارم سعی میکنم بگم خودت مسئول شیرینی و تلخی های زندگیت هستی، یقه دوست و رفیق و روزگار و خدا پیغمبر رو نگیر!
اگر یه روز داشتید تو خیابون قدم میزدید و یهو دیدید یکی با شمشیر داره میدوه سمتتون که بهِتون حلمه کنه؛ فرار نکنید. خونسردی خودتون رو حفظ کنید، کفشتون رو در بیارید و دستتون کنید! سپس تیشرت یا حالا اگر خانم هستید شالتون رو بپیچید دور کفش و دست، اینجوری وقتی حملهکنه میتونید با دستتون دفاع کنید و آسیب نبینید. یا اصلن آقا واقعن راسته که میگن بهترین دفاع حملهست! اگر سلاح دارید بهش حمله کنید یا اگر ندارید، تو اون خیابون ماشینی چیزی پارک شده دیگه؟ آینهش رو میشکنی و ازش به عنوان سلاح استفاده میکنی!
بله دوست عزیز، تو زندگی یجا هایی مشکلات با شمشیر بهت حمله میکنن، ولی وقتی پشتت رو بکنی و بخوای فرار کنی؛ حتا نمیبینی چجوری خوردی! آره، زندگی همین دو روزه! ولی روز دومش از چهل سالگی تازه شروع میشه. اگر امروز جا بزنی، فردا باید بشینی حسرت بخوری! "این از اون و اینم از این"
حالا این، اگر با یه چیز روتین مشکل داریم، حداقل کاری که برای درست کردن این قضیه وجود داره اینه که برا خودمون بزرگش نکنیم! دیگه خودت بدترش نکن که، فقط ما نیستیم که با روتین ها مشکل داریم! مثل دست دادن یا بغل کردن یا احوالپرسی کردن مثلن، چمیدونم، نه خاصیم ، نه عجیب ، نه عن! ماخودمونیم و میتونیم بهترش کنیم.
پسر. یادمه بابام صبح میرفت سرکار آخر شب برمیگشت، ولی یادم نیست درکی که از این قضیه داشتم چی بود؟ کاش آدمی تو لحظه درکش میرسید! نمی رفت تا بیست بعد یهو به درک لحظهی بیست سال پیش برسه. پوف. چقدر خستهام و از وقت خوابم گذشته، دوساعته از سر کار برگشتم، چشمام رو ببندم صبح شده. پروژهی پررو ماندن.
خلاصه که من به آدمایی که زود جا میزنن نمیتونم احترام بذارم. پس، قوی بمون دوست محترم من.
دفعات قبل برام مهم نبود بمیرم یا نمیرم، امشب ولی ترسیدم. چون چندوقته یه امیدی به آینده دارم، و یسری چیز جدید برای از دست دادن. همین وضعیت رو تا پارسال ضعف صداش میکردم!
پ.ن|
یه استکان آب گذاشتم کنارم، هی داره موج ریز میخوره. پس لرزه چقدر زشته! اه.
عنوان خیلی پیچیده تر اون چارتا کارکتر هست. درکل خواستم بگم فکرش رو نمیکردم روزی بیاد که "زمان" کم بیارم! یعنی میخوام بگم کار امروز رو به فردا نمیندازم، کار امروز میمونه برا فردا. الآن برام بیست و چهار ساعت کمه!
یروز دنبال این بودم که با یچیزی زمان خالیم رو پر کنم، الان دنبال یه میانبر برای باز کردن زمان خالی هستم. هر روز که به این بیست و اندی اضافه میشه میبینی هی از خودت خود میسازی و هی از خودت دور میشی!
درباره این سایت